رمان تمنای وجودم12


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[21,0];
رمان تمنای وجودم12
جمعه 25 دی 1394 ساعت 16:13 | بازدید : 41 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )


موقع خواب دوباره بی خوابی اومده بود سراغم. همش واقعه اون شب مثل پرده سینما میومد جلوی چشمم .
اون لحظه که با امیر برخورد کرده بودم و دستهای مردانه و پر قدرتش دورم حلقه شده بود رو ده ها بار برای خودم مجسم کردم .نمی دونم چرا به جای اینکه عرق شرم روی پیشونیم بنشینه یه لبخند گوشه لبم نشسته بود ...
مستانه خیلی بی حیایی ...یعنی دیگه از دست رفتی ,تموم شدی رفت ...!
نصف شب بود حوصله زیاد غر غر کردن نداشتم .غلتی زدم و به پهلو شدم .حواسم رو هر چی میخواستم به مسائل دیگه مهمانی سوق بدم غیر ممکن بود .
هر لحظه سیمای جذاب و پر غرور امیر جلوی چشمم رژه میرفت .
ای کاش دلیلش رو میفهمیدم ...
میگم مستانه حالا که اینجا کسی نیست ،میگم نکنه به این رابین هود علاقمند شدی هان ؟!
-نه نه ...این محاله،اصلا ازش خوشم نمیاد 
-جون من اصلا ازش خوشت نمیاد .من و خودمم،کسی نیست که, بگو ..
-سعی نکن فکر من رو منحرف کنی .
-اگه اینطوره چرا همش فکرت رو مشغول کرده ،چرا هی تو شرکت خود شیرینی میکنی و میخوای از هر نظر نمونه باشی ،اصلا به تو چه مربوط که کارهایی رو که به تو ربط نداره رو انجام میدی و ادای قهرمانها رو در میاری ؟!
مثل خواب زده ها سر جام نشستم .
-نکنه دوستش دارم ؟
قلبم انقدر به سینه ام میکوبید که انگاری میخواست دریچه ای پیدا کنه و الفرار ...
یه لحظه یاد حرفش افتادم .
-میگم این چرا به قد من گیر داده بود ؟
-نکنه منظورش این بوده که اگر من کمی قدم بلندتر بود ،موقع برخورد لبم با لبش ...!
با دستهام صورتم رو پوشوندم .حتی از تصورش هم شرمم شد وگر گرفتم .
پرروی ،بی شرم وبی حیایه مزدور ....
تقصیر خودمه باید همون موقع میزدم در گوشش ....
یکی محکم زدم تو سرم و گفتم:تازه ازش میپرسم این چه ربطی به قد من داشت 
از اینکه یاد برق چشماش افتادم لبم رو گاز گرفتم و خودم رو زیر پتو قایم کردم       فصل24  
فردا با یه تصمیم جدی راهی شرکت شدم .اونقدر سرد و خشک با امیر رفتار کردم که حساب
کار اومد دستش .هرچند اون هم دست کمی از من نداشت .حتی به نظرم سردتر و جدی تر از قبل رفتار میکرد که همین باعث میشد من در رفتارم مصمم تر بشم .
دو هفته به سرعت گذشت و نیما برگشت .اما شیوا به نظرم اونطور که باید خوشحال باشه نبود . من هم فکر کردم شاید قوپی میاد براش یا چه میدونم ناز میکنه .ولی یه چند روز بود که شدید واسه نیما قیافه میومد .
یه روز صبح که به شرکت رفتم با کمال تعجب دیدم شیوا نیومده .امروز دانشگاه نداشت .دیشب هم که تماس نگرفته بود خبر بده نمیاد .داشتم از فضولی میترکیدم که چرا نیومده .با موبایلش تماس گرفتم،خاموش بود 
دیگه کم کم نگران شدم شاید مریض شده .از این برج زهرمار هم که نمیشد چیزی پرسید .توی اتاقم نشسته بودم که نیما با چند ضربه به در وارد شد و از قول امیر گفت که امروز رو باید به جای شیوا کار کنم .از این کار امیر خیلی عصبانی شدم یه چند روزی بود که نیما رو به جای خودش میفرستاد تا دستور العمل هاش رو انجام بده .
کیفم رو برداشتم و رفتم پشت میز نشستم .نیما هم که کلی عزادار بود واسه خودش .نزدیکیهای نهار بود که دیدم نه دیگه دارم از فضولی خفه میشم .شیوا هم که هنوز موبایلش خاموش بود .بنابر این با خونشون تماس گرفتم .لیدا بعد از چند بوق گوشی رو برداشت .بعد از سلام و احوالپرسی سراغ شیوا رو گرفتم و خواستم که خبرش کنه تا من باهاش حرف بزنم بعد از ۵ دقیقه برگشت گفت،شیوا خودش تماس میگیره .یه ساعت بعد خانوم زنگ زد .بدون سلام و احوالپرسی گفتم 
-ذلیل مرده کجایی ؟چرا گوشیت خاموشه ؟ من اگه زنگ نمیزدم تو هم همینطور بی خیال بودی هان ؟
با کمال تعجب دیدم جواب نمیده 
-چیه زبونت رو موش خورده ....شیوا با توام ...شیوا ...شیوا گریه میکنی ؟!
انگار منتظر همین یه جمله بود .صدای هق هق گریه اش بلند شد .
-شیوا چی شده ....بابا جونم به لبم اومد ...کسی چیزش شده ؟...با توام 
دیدم حرف نمیزنه و همینطور گریه میکنه ،بی خیال شدم و فقط به گریه هاش گوش دادم تا آروم تر بشه .بالاخره صدای هق هقش تموم شد و ولی معلوم بود هنوز گریه میکنه 
-شیوا ....به من بگو چی شده ؟
در حالیکه فین فین میکرد گفت:دارم ازدواج میکنم 
-چی!!!!
-شنیدی که ...دارم ازدواج میکنم ...با پسر یکی از همکاری بابام 
-پس نیما چی ؟!
صدای گریش رفت بالا :اون اگه میخواست ،تا الان یه کاری کرده بود 
-چی میگی دیوونه ؟شاید برای این که تا حالا حرفی نزده دلیلی برای کارش داشته 
-شاید هم اصلا علاقه ای در کار نبوده ..این من بودم که به اون علاقه داشتم ....نه ..
-من میدونم که اون هم به تو علاقه داره
-از کجا اینقدر مطمئنی ،مگه به تو حرفی زده ؟
-از نگاهش میشه فهمید خودش سر بسته به من گفت که دوستت داره اما ..
-مستانه از تو انتظار بیشتری داشتم .تا کی باید به اون نگاهش دل خوش کنم و به خودم دروغ بگم که دوستم داره 
-شیوا ...چرا یه دفعه تصمیم گرفتی ازدواج کنی؟
-یه دفعه تصمیم نگرفتم .الان چند وقته که به این نتیجه رسیدم تا کی میخوام خودم رو گول بزم که اون هم من رو دوست داره...من اشتباه فکر میکردم. این علاقه یه طرفه بوده 
-بوده ؟!یعنی ...یعنی تو دیگه به نیما علاقه نداری ؟
دوباره صدای گریه اش رفت بالا ....
خوب شد ما خانوم ها بلد بودیم گریه کنیم وگرنه چکار میکردیم ...؟!
-دیدی داری به خودت دروغ میگی ...تو داری لجبازی میکنی اون هم با خودت .شیوا بهش فرصت بده.بذار اون هم حرفهاش رو به تو بزنه 
داد زد :۳ سال فرصت کم بود .اصلا ۳ سال نه ،همون یک ماه و نیمی که من اونجا بودم .اگه تو حرفی ازش شنیدی من هم شنیدم .من میخواستم خودم رو بهش تحمیل کنم ...
-شاید موقعیتش رو نداشته ...شاید فرصت کافی نداشته
-به هر صورت دیگه فرصتی نداره .چون همین امشب میخوام به پیام جواب مثبت بدم 
-دیوونه شدی ؟
-نه دیوونه نیستم واقع بین هستم .پیام هم از هر نظر مناسبه ،از نظر شغلی ،از نظر خانواده ،قیافه اش هم از ...
-پس طرف حسابی دلت رو برده 
-...........
-شیوا واقعا تصمیم خودت رو گرفتی ؟
-........
-نمیخوای حرفی بزنی ؟
-مستانه من سرم درد میکنه .بعدا باهات حرف میزنم .خداحافظ 
نمیتونستم باور کنم ...شیوا مگه عاشق نبود ....نه نمیذارم ،نمیذارم این کار رو بکنی ..شیوای دیوونه 
اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم تلفن داره هی زنگ میزنه ،یعنی صداش رو میشنیدم اما همینطور به میز خیره شده بودم .
امیر از دفترش امد بیرون و یه نگاه به من انداخت دید نه ، مثل این که من اصلا تو باغ نیستم اینکه خودش گوشی رو برداشت .تازه فهمیدم که تلفن رو جواب ندادم .صحبتش که تموم شد گوشی رو گذشت و زل زد به من 
(امروز اصلا حوصله ات رو ندارما ...اصلا فحش نمیاد سر زبونم ...امروز بیخیال ما شو ...)
دیدم نه همینطور zoomکرده رو ما .
(نمیذاره یه روز این دهن ما وا نشه که ...ببین خدا تقصیر خودشه ها ...!)
اخم هام رو تو هم کردم و مشغول نوشتن شدم .حالا چی مینوشتم خودم هم نمیدونستم 
امیر که دید محلش نمیدم سرش رو تکون داد و به طرف اتاقش رفت 
(نه ،مثل اینکه آدم شده !)
اما قبل از این که وارد اتاقش بشه برگشت و گفت:فکر نمیکنید اگه باهاش حرف بزنید بهتر باشه ،طرف رو میگم 
این پینوکیو تبدیل به آدم شده بود که ... 
من هم دیدم این طوریه یه لبخند زدم و گفتم:راست میگید ..چرا به فکر خودم نرسید ...ممنون از راهنماییتون 
یه کم جا خورد ،فکر نمی کرد اینطوری بگم .راستش خودم هم از این حرفم جا خوردم .من نمیدونم چرا این حرف رو زدم .
وقتی در رو بست یکی محکم زدم تو سرم که دستم درد گرفت .
ای تف به ذاتت ،ژان وار ژان .....
نیم ساعت بعد نیما از اتاقش اومد بیرون در اتاق امیر رو زد و گفت:امیرکارت خیلی مونده ....پس من تو سالن منتظرتم. بعد در رو بست 
فهمیدم برای نهار میخوان بیرون برن .وقتی نیما روی یکی از صندلیها نشست ،تصمیم گرفتم باهاش راجع به شیوا حرف بزنم ،دلم رو به دریا زدم و گفتم :ببخشید میتونم کمی از وقتتون رو بگیرم ؟
نیما که اصلا حواسش نبود به خودش اومد و گفت:چیزی گفتید ؟
از پشت میزم بلند شدم و به طرفش رفتم :اگه وقت دارید میخوام باهاتون صحبت کنم 
کمی خودش رو جابجا کرد و گفت:خواهش میکنم بفرمایید 
روی صندلی که ۲ تا از صندلی اون فاصله داشت نشستم .نفسمو بیرون دادم و گفتم:میخواستم.. راجع به....شیوا باهاتون صحبت کنم 
صاف نشست و گفت:برای ایشون اتفاقی که افتاده؟
-براتون مهمه ؟
جا خورد .فقط نگاهم کرد .این مثل اون دوست زبون درازش هیچ وقت جواب تو آستین نداشت .
-سوال مسخره ای بود نه ؟
باز هم حرفی نزد .گفتم:من میدونم که شما به شیوا علاقه دارید ...میدونید ،اگه شیوا برای شما مهمه باید کاری کنید که بر خلاف میلش تصمیم نگیره .
کمی خم شد تمام صورتش علامت سوال بود .
-میشه واضح تر صحبت کنید .اینطوری من نمیفهمم شما چی میگید 
سرم رو پایین انداختم و گفتم :برای شیوا خواستگار اومده ،میخواد قبول کنه 
حرفی نشنیدم .سرم رو برگردوندم .فکر کنم سکته کامل رو زد .
وقتی دیدم حرف نمیزنه گفتم:آقا نیما ...
دستم رو جلوی صورتش تکون دادم .انگار از یه عالم دیگه پرت شد بیرون .
از روی صندلی بلند شد و هی دستش رو میکشد رو صورتش .راستش یکم نگران شدم .
مستانه خدا بگم چیکارت کنه ..
گفتم:هنوز اتفاقی نیفتاده 
به طرفم چرخید 
داشتم راستی راستی قاتل میشدما ...
-راستش ،شیوا برای لجبازی با خودش میخواد جواب مثبت بده 
-آخه چرا ؟چرا لجبازی؟؟ 
-شما نمیدونید ؟
-من از کجا باید بدونم ،من بدبخت که تا حالا باهاش حرف نزدم 
-شاید بخاطر اینکه تا بحال باهاش حرف نزدید 
ا ا ا ....مستانه برو سر اصل مطلب ،حالا رفته تو حس برای من 
ادامه دادم :اون فکر میکنه شما بهش علاقه ای ندارین
(خوبه حالا بگه ،خب ندارم ... !)
-اون میخواد تکلیفش رو اینطوری معلوم کنه چون از شما مطمئن نیست 
(آخ آخ آخ ...خوبه حالا بهم بگه به خدا من مرد هستم ،میخوای نشونت بدم ...!)
کنارم نشست و گفت:اما من به شیوا خیلی ....
حرفش رو خورد .به صندلیش تکیه داد و گفت:به هر صورت شیوا خانوم حق داره برای زندگیش خودش تصمیم بگیره 
(د بیا ...داشت خوب پیش میرفتا ...تو هم آره ،اصلا همه تون از یه کرباسید....شاید هم واقعا مرد نیست ......واجب شد ببینم!)
لپم رو یه گاز گرفتم که اینقدر منحرف فکر نکنم ،تازگی ها خیلی شش و هشت میزدم ،ای مرده شورت رو ببرن امیر ...)
با عصبانیت گفتم :اونوقت این یعنی چی ؟
کم مونده بود بگه اصلا این موضوع به تو چه ربطی داره ؟یعنی اگه اون دوست چولمنگش بود این حرف رو میزد .اما این پسر خوبی بود ،نگفت .
-یعنی اینکه من نمیتونم براش کاری کنم 
-باورم نمیشه ،یعنی شیوا براتون هیچ اهمیتی نداره ؟
-معلومه که داره ...اما شما چی میدونید؟ 
-خب بگید من هم بدونم 
(فقط بگو ها ،نشون نده !!)
دستش رو روی پیشونیش گذا شت و بلند شد 
گفتم :چرا این مانع رو نمی شکنید و با خودش حرف نمیزنید ؟


دوباره کلافه دستش رو به صورتش کشید و گفت:این مانع از بین نمیره...حداقل نه تا چند سال دیگه

قسمت 25

گفتم :چرا؟
یه نگاه بهم انداخت .تو نگاهش غم بود .دستش رو لای موهاش کرد و گفت: گفتنش دردی رو دوا نمیکنه .
-اما من دوست دارم بشنوم .خواهش میکنم .....
یه نفس بیرون داد شبیه یه آه.
-پدرم بنا بود .یه روز که از مدرسه برگشتم دیدم همه جلوی خونمون جمع شدن .اون موقع تازه وارد دبیرستان شده بودم ....وقتی از لای جمیعت رد شدم دیدم که جنازه پدرم وسط حیاطه ....از داربست افتاده بود .صورتش قابل تشخیص نبود .صاحب کار نامردش حتی صبر نکرده بود تا مادرم و خواهرم به خونه برگردن .آخه اون موقع ما درگیر طلاق خواهرم بودیم .شوهرش معتاد بود و هر روز به باد کتکش میگرفت .اما خواهرم هیچی نمیگفت ما نمیدونستیم تا موقعی که ... تا موقعی که اون شوهر 
بی غیرتش مجبورش میکنه بخاطر اون کوفتی خودش رو .....
اینجا حرفش رو خورد .از بغض توی گلوش و دستهای مشت کردش فهمیدم چی میخواد بگه .
دوباره یه نفس بلند کشید و گفت :اون روز وقتی با صورت کبود شده و بدن زخمی ،که به خاطر سر بار زدن از خواسته شوهرش ،به خونمون پناه آورد ،از هر چی همجنس خودم بود بدم اومد ....
وقتی که به خودم امدم دیدم فقط منم و من .با اون سن کم باید نون آور یه خانواده میشدم .نون آور مادرم که حالا بیماری قلبیش عود کرده بود و باید هر چند وقت یکبار تحت مراقبتهای پزشکی متخصص 
می بود ،نون آور خواهر ۲۰ سالم که حالا با یه بچه نوزاد ،مهر طلاق روی پیشونیش بود ....رفتم سر کار یعنی باید میرفتم....شبها درس میخوندم و روزها فقط کار .شبها با این که خسته بودم اما باز هم مدرسه شبانه رو میرفتم .میخواستم کنکور قبول شم ،باید میشدم تا کی بدبختی ؟نمیخواستم مثل پدرم باشم .پدرم زحمتکش بود اما فقط زحمت میکشد ،زحمت زیادی ....
وقتی قبول شدم تازه اول بدبختی ها بود .باید هم خرج دانشگاه رو میدادم هم خونه .خودتون میدونید که رشته عمران چه خرج های سر سام آوری داره ...
روز اول دانشگاه با امیر آشنا شدم .
آشنایی من و اون یه خوش شانسی بزرگ برام بود .بهم پول قرض داد و گفت هر وقت تونستم قرضش رو بدم... اون با همه بچه های دیگه فرق داشت ،با این که از خانواده خیلی ثروتمندی بود اما مغرور نبود.خیلی ها رو میشناسم که نصف بابای امیر ثروت ندارن اما خودشون رو گم کردن ....خیلی کمکم کرد.هم وقتی ،هم دانشگاهی بودیم و هم حالا.بدون درخواست هیچ سرمایه ای من رو شریک خودش کرد .به هر کی میگم باور نمیکنه .حق هم دارن .حتی یه برادر هم اینکار رو برای برادرش نمیکنه .
درست ۳ سال پیش ،من...من شیوا رو تو عروسی خواهر امیر دیدم .
یه پوزخند زد و گفت:یه پسر تو کلاسمون بود که خاطره خواه یکی از بچه ها بود .من و امیر خیلی سر به سرش میذاشتیم.میگفت ،عاشق نیستید که بفهمید ،چقدر به این حرفش خندیدیم ...اون روز وقتی شیوا رو دیدم یه حسی تو من جوونه زد که بهش اعتنا نکردم .نمیخواستم گرفتار بشم ،اما شدم .
دیگه از اون به بعد هر وقت امیر تو مهمونیهاشون دعوتم میکرد میرفتم تا شیوا رو ببینم .اوایل فکر میکردم تو فامیلهای امیر فقط خانواده اونها هستن که وضع مالیشون خوبه ،اما اشتباه میکردم.همشون و ضع مالیشون توپ بود ....کم کم به خودم امدم ،من کجا اونها کجا ...؟
چه طور میتونستم به شیوا فکر کنم ....
از نگاهش میفهمیدم اون هم به من بی علاقه نیست ،اما اون که نمیدونست من چقدر با اون فاصله دارم .دوباره هر وقت امیرمیخواست من رو با خودش جایی ببره باهاش نمیرفتم .میخواستم ...میخواستم شیوا رو فراموش کنم .اما اشتباه میکردم .....وقتی اومد اینجا و مشغول شد ،داغ دلم تازه شد .می دیدمش ،باهاش حرف میزدم ،هر روز علاقه ام بهش بیشتر میشد...دلم خوش بود هنوز به کسی تعلق نداره .فکر میکردم حالا حالا ها وقت دارم پس انداز کنم تا بلکه با دست پر برم خواستگاریش ،اما ...اما شما امروز گفتی که شیوا میخواد ازدواج کنه 
چشم هاش رو بست و گفت :خوب اون حق انتخاب داره ...حق داره خوشبخت بشه 
بغض تو گلوم رو قورت دادم و گفتم :اما اون با شما خوشبخت میشه 
-اما من ....نمیتونم خوشبختش کنم ..من ...
توی حرفش پریدم وگفتم :برای چی ؟به خاطر این که اندازه بابای اون پول ندارید ،مگه پول خوشبختی میاره ؟
به طرفم نگاه کرد و گفت:خانوم صداقت خود شما اگه یه نفر مثل شرایط من ,ازشما تقاضای ازدواج کنه،قبول میکنید؟
-شرایط من فرق میکنه ...
-دیدید ،حتی خود شما هم حاضر نیستید با این شرایط ازدواج کنید 
-منظورم اینه که من عاشق نیستم ،ولی شیوا هست ....
یه لبخند تلخ زد 
-تازگیها یه آپارتمان ۲ طبقه طرفهای آزادی خریدم اون هم با قرض .یه طبقه اش رو خودمون نشستیم یه طبقه اش هم خالیه ،یعنی مادرم نذاشت مستاجر بیارم .میگه اونجا خالی میمونه تا عروست رو بیاری ...حالا به نظر شما پدر شیوا یا اصلا خودش قبول میکنه بیاد انجا توی آپارتمان ۷۵ متری زندگی کنه ؟
-من اشکالی نمیبینم ..
-خانوم صداقت ،نمیخواین بگید که من تاحالا داشتم برای خودم حرف میزدم .من و خانواده ام با شرایط فعلی ام کجا و خانواده اونها کجا ....
-اما این دلیل نمیشه حتی برای یه بار هم که شده ،قدم پیش نزارید .
-وقتی میدونم نتیجه اش چی میشه چرا باید این کار رو بکنم؟ 
(شیطونه میگه بزنم پس کله اش ها ...)
-شما وقتی گرسنه میشد چه کار میکنید ؟
با تعجب برگشت طرفم ،حتما پیش خودش میگفت ،این مثل این که کم داره ،اصلا چه ربطی به این موضوع داره ؟
گفتم :چکار میکنید ؟
طوری که میخواست لبخندش رو کنترل کنه گفت :خب غذا میخورم !
-چرا؟
لبخندش پررنگ تر شد 
-چرا غذا میخورید وقتی بعدا به این نتیجه میرسید که دوباره گرسنه میشد....
خندید .
نذاشتم بیشتر به این نتیجه برسه که من واقعا یه تختم کمه ،برای همین ادامه دادم :این دقیقا مثل همون نتیجه ای میمونه که جلوی شما رو از ابراز پیشنهادتون برای ازدواج با شیوا گرفته .یعنی ...تقریبا ،یعنی خیلی کم ,مثل اون میمونه ...اصلا منظورم اینه که،اگه ما بخوایم قبل از انجام کاری به نتیجه و فرضیه های خودمون برسیم هیچ وقت کاری رو انجام نمیدیم .حق با من نیست ؟
-خب شاید 
با حالت حق به جانب گفتم ،شاید ؟!
-نه منظورم اینکه حق با شماس ..
بعد با لبخند گفت :همیشه حق با خانوم هاس
(از اول هم معلوم بود خیلی فهمیده اس!)
-شما باید با شیوا صحبت کنید 
(به زور میخواستم شیوا رو به ریشش ببندم!)
گفت:اما شما گفتید که ایشون تصمیمش رو گرفته 
-اما این رو هم گفتم برای چی میخواد اینکار رو بکنه ..اگه مطمئن بشه شما بهش علاقه دارید اینکار رو نمیکنه .
-اما این نظر شماس 
-نه نیست .خودش از علاقه اش به شما با من حرف زده.قرار بود فقط پیش خودمون بمونه اما وقتی فهمیدم میخواد بر خلاف میلش رفتار کنه ،تصمیم گرفتم با شما حرف بزنم .نذارید اشتباه تصمیم بگیره من مطمئنم شیوا منتظر حرفهای شماس .
-یعنی شما میگید من با هاش حرف بزنم؟ 
(یه جور نگاش کردم که فهمید میگم ،یکی بزنم تو سرت؟! پس من از اون موقع تا حالا گل میسابم ؟!)
لبخند زد.از روی صندلی بلند شدم و یه تیکه کاغذ برداشتم و شماره موبایل شیوا رو روش نوشتم.گفتم:باید باهاش حرف بزنید .اون هم مثل شما ۳ ساله که منتظره .از همون شب عروسی .
(فکر کنم از ذوق شلوارش رو خیس کرد!!)
رفتم به طرفش و گفتم :این شماره شیواس .
همون موقع امیر از دفترش اومد بیرون .
(به ،آقای رابین هود ،چه عجب !)
یه نگاه به من ،یه نگاه به نیما کرد و بعد خط نگاهش رو امتداد داد به تکه کاغذی که هنوز دستم بود و به طرف نیما گرفته بودم .
نیما شماره رو از دستم گرفت و گفت: باشه ،حتما زنگ میزنم .
بعد هم رو به امیر گفت:بریم ؟
امیر بدون این که حرفی بزنه از شرکت خارج شد .یه نگاه به نیما انداختم.فهمیدم انتظار این حرکت امیر رو نداشته .قصد خارج شدن از شرکت رو داشت که گفتم:آقا نیما ،مهندس رادمنش از علاقه شما به شیوا چیزی میدونه ؟
سرش رو تکون داد و گفت:هیچ کس جز شما خبر نداره .
سرم رو به حالت فهمیدن تکون دادم .اون هم یه لبخند زد و در رو باز کرد .
آروم زمزمه کردم :ای کاش اون هم میدونست..
                                                  *************** 
اونقدر خسته بودم که همونطور روی مبل خونمون ولو شدم. میدونستم کسی خونه نیست .مادرم و هستی برای کمک به یکی از همسایه ها که فردا نذری داشت ،رفته بودن .نگاهم به تلفن افتاد.نمیدونستم آیا هنوز نیما به شیوا زنگ زده یا نه ؟!وقتی هم ظهر از ناهار با امیر برگشتن ،روم نشد دوباره فضولی کنم و ازش چیزی بپرسم یعنی فکر کردم اگه دلش میخواست بهم میگفت.
دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:یعنی شیوا برای اینکه مطمئن نبود ،نیما دوستش داره میخواست اون تصمیم احمقانه رو بگیره ؟اصلا چرا خودش با نیما حرف نزد .یعنی حتما نیما باید به زبون میاورد تا باور کنه ؟
به مبل تکیه دادم گفتم:یعنی من هم اگه روزی عاشق بشم منتظر میمونم تا خودش اظهار علاقه 
کنه ؟من تا چند وقت میتونم تحمل کنم ،یک ماه ،دو ماه ،یک سال ،دو سال ...وای چقدر سخته .من اصلا تحمل ندارم ...اما من اگه عاشق کسی بشم تا ابد عشقش رو تو سینم نگه میدارم ،حتی اگه اون به من علاقه ای نداشته باشه .
باز چهره امیر اومد جلو چشمم .
اه ... این اینجام ول کن من نیست..!
سریع بلند شدم و در حالیکه دگمه های مانتوم رو باز میکردم به طبقه بالا رفتم ،عجیب این که 
این دفعه مثل همیشه به امیر فحش ندادم !!!!

 

--------------------------------------------------------------------------------

 

فردای اون روز وقتی رسیدم شرکت با کمال تعجب شیوارو دیدم که پشت میزش نشسته 
بود .اول متوجه حضورم نشد .سرش پایین بود و داشت چیزی می نوشت .به چهره اش دقیق شدم.میخواستم از روی چهره اش به حالت درونی اش پی ببرم.در رو که بستم متوجه شد و سرش رو بلند کرد.لبخند کمرنگی زد .جلو رفتم .
-سلام شیوا
-سلام 
دوباره مشغول کارش شد 
-شیوا ،دیشب میخواستم باهات حرف بزنم .اما فکر میکردم خودت زنگ میزنی
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:چرا باید بهت زنگ میزدم؟
نگران شدم .چرا اینطوری حرف میزنه ؟! نکنه این نیما بهش زنگ نزده ؟
با تردید پرسیدم :بالاخره دیشب چکار کردی؟
یه نگاه به من کرد و گفت:قرار بود چیکار کنم ؟
کلافه کیفم رو روی میز گذاشتم و گفتم:دیروز گفتی شب میخوای تکلیفت رو روشن کنی.. 
ورقه کاغذ رو کنار گذشت و با کلید های کیبورد ور رفت دیگه داشت اعصابم رو خط خطی میکرد .
گفت:تکلیفم رو روشن کردم ..
-خب ؟
-همون کاری رو کردم که دیروز گفتم.
(یه لحظه شوکه شدم .نکنه خریت کرده ؟)
-شیوا ،به خواستگارت چی جواب دادی؟
خیلی بی تفاوت گفت:دیروز که بهت گفتم ،نگفتم؟                                                                   با تندی گفتم :نمیخوای بگی که بهش جواب مثبت دادی؟


-اتفاقا همین کار رو کردم .دیروز قرار گذاشت تا یه جایی باهاش حرف بزنم ،از علاقه اش گفت, من هم اعتراف کردم که بهش خیلی علاقه مندم.
با تمسخر گفتم:علاقه ؟...هه،بهش اظهارعلاقه کردی ...؟!
با صدای بلند گفتم:شیوا ازت توقع نداشتم این تصمیم رو بگیری ،خیلی خری خیلی ..
خونسرد گفت:تو حق نداری اینطوری با من حرف بزنی 
بلند تر گفتم :حق دارم ....
یه نفس بلند کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم .آهسته تر گفتم:تو که دم از عاشقی میزدی ،چی شد یک شبه تغییر عقیده دادی ؟ ۳ سال تحمل کردی چند شبم روش .ترسیدی دیگه شوهر گیرت نیاد؟....وای شیوا نمیتونم درک کنم که تو یه شبه لگد به بختت زدی ..اگه فقط یه شب ،فقط یه شب دندون رو جیگر میذاشتی میشد همونی که تو میخواستی 
-الان هم همین رو میخوام 
-محکم دستم رو روی میز کوبیدم و گفتم :پس اون چی ؟
و اشاره به اتاق نیما کردم .
گفت:میدونم که اون هم همین رو میخواد .
-واقعا اینطور فکر میکنی ؟
-فکر نمیکنم ،مطمئنم 
صاف ایستادم و موهام رو که از روسریم زده بود بیرون ,کنار زدم .یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:خیلی بیشتر از این ازت توقع داشتم ....عروس خانوم .
انگار جک براش تعریف کردم .چنان خندید که صداش تو سالن پیچید .
در اتاق نیما باز شد و از لای در سرک کشید .وقتی دید شیوا میخنده لبخند زد و اومد بیرون .
(بیچاره اگه بدونی شیوا به چی میخنده .....ای کاش دیروز حرفی بهش نزده بودم ....)
با سر سلام کردم .
لبخندش پررنگ تر شد و گفت:سلام ،شیوا به چی میخنده ؟
وبه شیوا نگاه کرد .
(شیوا ؟! تا حالا که شیوا خانوم بود ؟!)
شیوا با انگشت من رو نشون داد اما هنوز میخندید .
نیما:اینجا چه خبره؟!
شیوا اشک چشم هاش رو با گوشه روسریش پاک کرد ودر حالیکه سعی میکرد خنده اش رو کنترل کنه گفت:هیچی ...فقط به مستانه گفتم ...گفتم دیروز به تو جواب مثبت دادم ،از کوره در رفت .
و دوباره زد زیر خنده .
جمله اش رو پیش خودم تکرار کردم .....چی؟!!
نیما با تعجب گفت:آخه چرا؟
بلند گفتم :شیوا تو چی گفتی؟
از رو صندلی بلند شد .حالا دیگه لبخند میزد گفت:به خواستگاری نیما جواب مثبت دادم.
یه جیغ زدم و پریدم بغلش . اگه نیما اونجا نبود با چند فحش آبدار از خجالتش در میومدم .حیف که با حجب و حیا بودم !
-ای بدجنس ،حالا من رو دست میندازی ؟!
-تا تو باشی شماره من رو بی اجازه به کسی ندی.
از ته دل خندیدم و به خودم فشردمش .نیما گفت:شیوا تو باید به داشتن همچین دوستی افتخار کنی.
(انگار نه انگار تا همین دیروز روش نمیشد نگاهش کنه.حالا چه مثل این شوهرها شیوا شیوا میکنه،واسه من !!)
شیوا دستم رو فشرد و گفت:معلومه که قدرش رو میدونم .
(به در اتاق امیر که باز بود نگاه کردم .عجیبه که با این سر و صداها بیرون نیومده !یعنی سمعکش رو نیوورده؟!)
رو به شیوا گفتم :امیر خان میدونه ؟
-نه هنوز کسی نمیدونه 
نیما گفت :من میخوام.. میخوام بگم .اما شیوا کمی نگرانه ،هر چی زودتر از این بلا تکلیفی بیرون بیاییم بهتره ..
(حالا خوبه تا همین دیروز من داشتم بال بال میزدم بیاد این شیوا ترشیده رو بگیره ها !)
رو به شیوا گفتم:از چی نگرانی ؟!
-آخه مامان و بابام فکر میکنن من میخوام به ..پیام جواب مثبت بدم .نمی تونم یه دفعه بگم قرار نیست با اون ازدواج کنم .مخصوصا که اونام موافقن....میترسم نیما پا جلو بذاره و اونی که ما میخوایم نشه....موندم چکار کنم ؟
-خب چرا به پسر خالت چیزی نمیگی ،مگه نمیگی پدرت رو اون خیلی حساب میکنه .به نظر من اگه جریان خواستگاری از طریق اون به خانواده ات گفته بشه ، بهتر باشه .چون ایشون دوست صمیمی آقا نیما هم هست.اینطوری فکر میکنم خانوادت با قضیه خواستگاری بهتر کنار بیان تا این که خودتون این قضیه رو مطرح کنید 
نیما گفت:امیدوارم اینطور که شما میگید باشه.هر چند که من میدونم اگه وضعیت فعلی من رو بفهمن....
شیوا وسط حرف نیما پرید و گفت:من مطمئنم این چیزها برای خانواده من ملاک نیست .اینرو دیشب هم به شما گفتم .
گفتم:آقا نیما بهتره همین الان این جریان رو به مهندس رادمنش بگید شاید ایشون هم نظری داشته باشن .
-امیر امروز یه کم دیر میاد ..وقتی اومد بهش میگم .
به درخواست نیما روی محاسبات چند نقشه کار کردم .اما هر از گاهی که یه سرک میکشیدم میدیدم این شیوا و نیما دل میدن قلوه میگیرن!
هی بسوزه پدرت عاشقی ..!
                                           ****************** 
موقع نهار نیما از من هم دعوت کرد باهاشون به نهار برم .این نیما هم خیلی مارمولک بودا.. از نبود امیر سواستفاده میکرد!
ساعت چهار ونیم که کارم تموم شد رفتم پیش شیوا نشستم و با هم حرف زدیم .یه چند دقیقه ای که همه رفتن رو به شیوا که داشت چیزی رو تایپ میکرد گفتم:نمیخوای بری ؟
بگذار این تموم بشه ....اگه تو دیرت شده برو 
-خب اگه میخوای من رو دک کنی رو راست بگو!
-نه بابا تو رو هم دک کنم ،این امیر که هست
-ا ا ا ...پس آقا بالاخره تشریف فرما شدن؟!
یه نگاه به در اتاقش که که هنوز باز بود کردم .یهو دلم گرفت .از دیروز تا حالا ندیده بودمش.. این که نبود من هم برای خالی کردن خودم هیچ بهونه ای نداشتم .امروز صبح حتی یه دری وری نگفته بودم .این چند وقته بد جور معتادشده بودم ایشون رو به صفات عالیه مزین کنم ...!
-مستانه جون شاید فردا نتونم زود بیام .باید برم انقلاب کتاب بخرم .
به طرفش نگاه کردم و گفتم:مگه فردا کلاس نداری؟ 
-نمیرم ،باید برم کتاب بخرم 
آهسته گفتم:نیما هم میخواد کتاب بخره ؟!
-منظور؟
-همینطوری گفتم ..!
-نه بابا ،مگه کار شرکت میزاره که اون هم کتاب بخره؟ 
-یه وقت خجالت نکشیا؟!
بلند شد و در حالی که به سمت دستشویی میرفت گفت:خجالت برای چی ؟بلاخره عقده این چند سال رو باید در بیارم یا نه؟ 
-رو که رو نیست ،سنگ خاراس... شیوا من هم دارم میرم .فردا میبینمت 
- با ما نمیایی؟
-نه ،ممنون 
دستش رو به عنوان خداحافظی تکون داد و رفت داخل .
مونده بودم برای خداحافظی به اتاق امیر و نیما هم برم که خود نیما اومد بیرون 
از رو صندلی بلند شدم و گفتم:با اجازتون من دارم میرم .
-با ما نمیاین؟
-نه دیگه مزاحم نمیشم (اونی که باید بگه نمیگه ) ....راستی ناهار امروز خیلی چسبید 
-این همه دست و دلباز بودی و من نمیدونستم؟!
به طرف امیر که پشت سرم بود برگشتم .دلم هری ریخت .انگار سالها بود که صدای آشناش رو نشنیده بودم .
نگاهش به نیما بود .حتی وقتی به طرفش برگشتم نگاهم نکرد .آروم سلام کردم ،یه نیم نگاه کرد و سلام کردو به سمت نیما رفت .
(مرده شور ...این حرکت ،یعنی چی !)
نیما دستش رو روی شونه امیر گذاشت و گفت:چند دفعه من از این دست و دلبازی ها کردم؟چشم و رو نداری که !
یه پوزخند زد .
(درد ...واسه من هندل میزنه !)
شیوا-امیر تو کارت تموم شد ؟
نگاهم رو به طرف شیوا سوق ندادم ،ترجیح دادم به خالی کردن عقده هام ادامه بدم 
امیر:چطور مگه ؟ 
شیوا : آخه من هنوز یه کم کار دارم ،فردا دیرتر میام .نمیخوام کارم نصفه بمونه .
امیر به طرف اتاقش رفت و گفت:به کارت برس .من هم کمی کار دارم 
بعد هم در رو پشت سرش بست .
(ننه ات یه ذره ادب یادت نداده ؟یه خداحافظی میکردی از غرورت کم نمیشد...)
آروم به شیوا گفتم:امیر کی اومد ؟
-یه دو ساعتی میشه ،چطور ؟
رو به نیما گفتم :آقا نیما در اون مورد با ایشون صحبت کردید ؟
-نه هنوز فرصت نکردم .
شیوا گفت:اگه روت نمیشه من باهاش حرف میزنم.
نیما خندید و گفت:برای چی روم نشه ؟
-خب فکر کردم ،شاید در این مورد باهاش رو دروایسی داشته باشی...
-نه ،من با هر کی رودروایسی داشته باشم با اون ندارم ...حالا که اینطور شد حالا میرم باهاش صحبت میکنم .
شیوا :فکر نمیکنی زود باشه؟
در حالیکه به طرف اتاق امیر میرفت گفت:نه اتفاقا دیر هم هست 
به شیوا نگاه کردم و خندیدم .شیوا گفت:میشه خواهش کنم در رو باز بذاری ؟
نیما با لبخند گفت:چشم!
بعد وارد اتاق شد .نمیدونم من چرا اونجا وایساده بودم .شاید از روی کنجکاوی ،یعنی حتما از روی کنجکاوی و یا به عبارتی فضولی !
شیوا دستم رو گرفت .گفتم:چرا دستت اینقدر یخه ؟!
-میگم اگه امیر مخالفت کنه چی؟
-چرا باید این کار رو کنه ؟
-نمیدونم ،اما الان موقعیتش نبود .به نظرم امروز خسته بود .
-نگران نباش ،من مطمئنم امیر با نیما هیچ مخالفتی نمیکنه .
شیوا کمی جلوتر رفت .دستم رو کشید و گفت:بیا بریم جلوتر اونطوری میتونیم بشنویم چی میگن .
با هم نزدیک در رفتیم و گوشهامون رو تیز کردیم .
نیما :اگه کارت زیاده میزارم برای یه روز دیگه 
-گفتم که کارم اونقدر ها هم مهم نیست ...خب ،میشنوم .
-راستش ...راستش ..نمیدونم چه جوری بگم .
صدای قدم زدن یکی از اونها تو اتاق پیچیده شد و در پی اون صدای امیر که گفت:طوری شده ؟
-طوری که نه...
همچین گفت الان میرم بهش میگم که گفتم الان میره جلوش و با صدای کلفت و لاتی میگه ،یا آبجیت رو میدی یا خودم همین الان ورش میدارم و میرم عقدش میکنم! فکر میکنم خودش هم فهمیده تو چه مخمصه ای گیر کرده ....آخی ....حتما هی تند تند داره عرقش رو از رو پیشونیش پاک میکنه ..!
صدای امیر که کمی بالاتر رفته بود توجه من رو به خودش جلب کرد 
-ازدواج کنی ؟
-آره، فکر کنم خودت میدونی در مورد کی حرف میزنم ...راستش من و اون به هم علاقه داریم .یه وقت فکر نکنی از اعتمادت سواستفاده کردم .به علی تا همین دیشب که بهش گفتم قصد دارم باهاش ازدواج کنم ،حتی یه بار هم تنهایی با هم صحبت نکردیم ...
امیر با صدایی که کمی گرفته به نظر میومد گفت:خب مبارکت باشه ....حالا چرابرای گفتن این موضوع اینقدر این پا و اون پا میکردی ؟!
-آخه ،به کمک تو احتیاج دارم
-کمک؟!
-آره ،راستش میخوام قبل از خودم تو با خانواده اش صحبت کنی 
-من ؟!!....من این وسط چی کارم؟! 
شیوا بازوی من رو گرفت.تو چهره اش تشویش و نگرانی بود .
امیر:ببین نیما من رو معاف کن این موضوع هیچ ربطی به من نداره 
شیوا آهسته گفت:من به نیما گفتم الان وقتش نیستا،گوش نکرد 
بعد به طرف میز رفت و سرش رو روی میز گذاشت .به طرفش رفتم و گفتم:این بود پسر خاله مهربان و دلسوزی که میگفتی؟!
شیوا سرش رو بلند کرد و نگاهم کرد .
لحظه ای بعد اول امیر و بعد از چند ثانیه نیما اومد بیرون. امیر بدون اینکه نگاهی به من یا به شیوا بیاندازه ،با ابروهای گره خورده گفت :شیوا اگه کارت تموم شده بریم .
به نیما نگاه کردم خیلی دمق بود و سرش رو پایین انداخته بود .معلوم بود اصلا همچین توقعی رو از بهترین دوستش نداشته .شیوا مشغول جمع کردن وسایلش شد .حتم داشتم با یه تلنگر میزنه زیر گریه .
نگاهی به امیر انداختم .مثل طلبکارها یه دستش رو توی جیبش کرده بود و با یه دستش سویچش رو تکون میداد .خیلی اعصاب داشتم ،این هم هی با تکون دادن سویچش میرفت رو اعصاب ما...
شیوا راپیدی رو از رو میزش برداشت و گفت:بیا امیر ،این راپیدت .دیگه بهش احتیاجی ندارم 
امیر دستش رو از تو جیبش در آورد و راپید رو گرفت .شیوا کیفش رو روی دوشش گذاشت و گفت:من حاضرم
امیر چند قدم برداشت و از کنار من رد شد .از بی توجهش حرصم گرفت ..باید کاری میکردم...میدونستم شیوا هم دیگه حرفی بهش نمیزنه .
رو به امیر که پشتش به طرف من بود و به طرف در میرفت گفتم:پس شما هیچ کمکی نمیکنید ؟
با این حرفم ایستاد و به طرف من برگشت .چشمهاش رگه های قرمز داشت .عصبانی بود اما سعی میکرد آروم باشه .یه طرف لبش با حالت پوزخند بالا رفت:فال گوش وایسادن کار خوبی نیست..این رو حتی یه بچه دبستانی هم میدونه 
بعد هم بی اعتنا به طرف در برگشت .از این که میخواست اینقدر من رو نادیده بگیره ،خون خونم رو میخورد 
گفتم :هنوز جواب من رو ندادید ،آقای درس اخلاق .دوستتون خیلی رو کمک شما حساب میکرد ،حالا رو چه حسابی من موندم !
شیوا دستم رو گرفت و انگشتش رو روی بینی اش گذاشت .مثل اینکه اون هم مثل من پی برده بود امیر خیلی عصبانیه .اما من لجوج تر از این حرفها بودم .دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:شیوا ،تو رو به خدا ،ایندفعه نمیخواد طرفداری کنی .مگه نمیبینه مثل طلبکارها میمونه؟
امیر به سرعت به طرفم برگشت و سریع به طرفم قدم برداشت .طوری که شیوا چند قدم عقب رفت.اما من از جام تکون نخوردم .ترسیدم تکون بخورم کنترلم رو از دست بدم ،شلوارم رو خیس کنم!
من هم مثل اون راست راست تو چشم هاش زل زدم ...اما من دیگه خیلی سنگ پا بودم .چون امیر نگاهش رو طرف دیگه کرد و با عصبانیت گفت:من از کسی طلبکار نیستم 
-نگاهتون که عین طلبکارهاس.
دوباره نگاهش رو معطوف من کرد .صورتش منقبض شده بود .از حرکات فکش مطمئن بودم دندونهاش رو بهم فشرده .
نیما جلو اومد و گفت:بهتره تمومش کنید ....خودمون یه جوری قضیه رو حل میکنیم .
گفتم:میخوام بفهمم اگه ایشون درخواست شما رو قبول میکردن ،چی از ایشون کم میشد .
با شکستن چیزی مثل یه تیکه چوب نگاهم به دست امیر کشیده شد .قلم راپید تو دستش دو تیکه شده بود و جوهرش روی شلوار کرم رنگش پخش شده بود ! حتم داشتم دوست داشت به جای اون راپید الان گردن من رو اونجور شکسته بود .از این تصور ،آب دهنم رو قورت دادم که صداش سکوت اونجا رو شکست .
صدای آروم اما خش دار امیر تو گوشم پیچید :باشه قبول ،صحبت میکنم ...فقط بگو کی ؟
ناباورانه نگاهش کردم .سرش پایین بود .به نیما نگاه کردم .سری از تاسف برام تکون داد .با اینکه میدونستم جو خوبی نیست ،اما از انجا که خیلی پررو بودم گفتم:هر چه زودتر بهتر 
پوزخندی زد و گفت:مثل اینکه خیلی عجله داری؟
با بی تفاوتی گفتم:خب معلومه 
بعد رو به شیوا گفتم:دیگه خودت میدونی که ایشون کی با خانواده ات صحبت کنه 
شیوا گفت:امیر اگه دوست نداری با بابا یا مامانم در این مورد صحبت کنی من هیچ اصراری ندارم 
(بزنم خرد و خمیرش کنم ها ،دو ساعت ما اینجا با شجاعت کاذب در برابر این هرکول وایسادیم اونوقت این میگه من هیچ اصراری ندارم...)
چشمهام رو درشت کردم و گفتم:چی میگی شیوا؟؟ مگه ندیدی خودشون گفتن در مورد ازدواج تو و آقا نیما با خانواده ات صحبت میکنن؟
بعد هم یه چشم غره بهش رفتم یعنی بعدا به خدمتت میرسم .
شیوا :آخه ...
اما با صدای قهقهه امیر حرفش قطع شد و نگاههای ما به سمت امیر کشیده شد .
وا ...کی این رو قلقلک داد !!!!امیر همچنان که میخندید گفت:باورم نمیشه ....خدا جون ...
دست به سینه شدم وگفتم :اگه جکی رو که برای خودتون تعریف کردید ,اینقدر خنده دار بوده به ما هم بگید , شاید ما هم خندیدیم .
همونطور که میخندید گفت:دختر تو چقدر بلایی...!!
(جانم ؟؟؟!!!!)
یه دفعه خودش هم متوجه حرفش شد .خنده اش قطع شد و راست ایستاد. 
امیر : ببخشید .منظورم این بود که...یعنی اصلا نمی خواستم این حرف رو بزنم .
من که هنوز خشکم زده بود با خنده نیما و شیوا به خودم امدم .به طرف اونها برگشتم که هنوز میخندیدن! 
نگاهم به سمت امیر که هنوز داشت با لبخند نگاهم میکرد کشیده شد .دوباره شدم همون مستانه اخمو .ابروهام رو تو هم کشیدم و گفتم:نگفتید به چی میخندیدید؟
لبخندش رو حفظ کرد و شونه هاش رو انداخت بالا 
-این که چطور تونستم شما سه تا رو اینطور دست بندازم !
نیما دست از خنده کشید و گفت:یعنی چی ؟
-یعنی که از اول هم میخواستم در خواستت رو قبول کنم تا با خاله و بابای شیوا در موردت صحبت کنم،اما خواستم یه کم سر به سرت بذارم.آخه چند وقت بود با کسی کل کل نکرده بودم .
در این حین نگاهی به من کرد .بعد دوباره نگاهی به نیما کرد و گفت:ولی خودمونیما طرفدار خیلی داری !!
(مردک دلقک ....نزدیک بود از ترس تر (TER ) بزنم به هیکلم...!)
شیوا :وای امیر ،خیلی بی مزه ای از ترس داشتم میمردم .
-خدا نکنه ،آخه چرا؟
-از خودت بپرس ...آخه آدم برای دست انداختن کسی باید اونقدر وحشتناک عصبانی بشه که اون بلا رو به سر شلوارش بیاره
امیرخندید .نیما گفت:شیوا راست میگه .من هم باور کرده بودم که خیلی عصبانی هستی .
امیر : پس باید به خانوم صداقت ،به خاطر این همه شجاعتش تبریک گفت !!
چشمهام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم .
با صدای موبایلم نگاهم رو ازش گرفتم و پاسخ دادم .مادرم بود که طبق معمول وقتی یک ثانیه دیر میکردم ،تماس میگرفت و بازجویی رو شروع میکرد .
وقتی تماس رو قطع کردم رو به شیوا گفتم:من دیگه باید برم ....مامانم نگران شده 
امیر گفت:من شما رو هم میرسونم .مسیرمون یکیه
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:از لطفتون ممنون .خودم میرم .
شیوا : دوباره تو لوس شدی ،خب با هم میریم دیگه 
-نمیخوام مزاحم بشم 
امیر گفت: اگه به مزاحمت بود که شیوا و نیما خیلی وقته مزاحم هستن !
نیما محکم زد پشت امیر و گفت:ای بیمعرفت !
(یه کم محکمتر میزدی بلکه من دلم خنک میشد !)
امیر گفت:اصلا تو چرا به فکر یه ماشین برای خودت نیستی .فردا که عیال وار شدی من دیگه تاکسی دربست نمیشما....گفته باشم..
نیما: چشم ...منتظر صدور فرمان از جانب شما بودم ..
-آفرین ،این رو میگن یه دوماد حرف گوش کن .
هر چهار نفر زدیم زیر خنده .
من هم به همراه اونها سوار ماشین امیر شدم .راستش پولم برای گرفتن تاکسی در بست کم بود.حوصله اتوبوس رو هم نداشتم .
تو راه امیر خیلی سر به سر شیوا و نیما میگذاشت و با حرفهاش هممون رو به خنده مینداخت.بعدش هم از نیما قول گرفت به محض اینکه مادر و پدر شیوا با ازدواج اونها موافقت کردن یه شام درست و حسابی بده .

من مونده بودم این بشر چقدر میتونه مثل آفتاب پرست رنگ عوض کنه .یه وقت قرمز آتیشی یه وقت هم مثل الان آبی آسمونی ...

 




:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: