رمان تمنای وجودم فصل آخر


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[27,0];
رمان تمنای وجودم فصل آخر
جمعه 25 دی 1394 ساعت 16:20 | بازدید : 191 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )

 

با لبخند کمرنگی تشکر کردم .سنگینی نگاه امیر رو روی خودم حس میکردم .اما با خودم مبارزه میکردم نگاهم بهش نیوفته .
بدون اینکه به چشمهای امیر نگاه کنم گفتم : برگه ام رو آماده کردید مهندس رادمنش .
وقتی سکوتش رو شنیدم مقاومتم رو از دست دادم و به چشمهاش نگاه کردم .
دوباره اون چشمهای لعنتی که همیشه در مقابلشون خودم رو میباختم....چقدر دلم برای چشمهاش تنگ شده بود .... یه لحظه به خودم امدم .
نه دیگه اسیر برق این چشمها نمیشم .
با جدیت گفتم: من میرم وسایلم رو از تو اتاق کارم بردارم .لطفا تا اون موقع آماده کنید .
بعد هم به هستی اشاره کردم دنبالم بیاد .مشغول جمع کردن اندک وسایلی که قبلا برای خودم آورده بودم ،شدم .هستی هم که با سوال های مسخره و بچگانه در مورد شرکت اعصابم رو خرد کرده بود .
روی صندلی نشستم و گفتم : هستی اینقدر سوال نکن .حالم خوش نیست یه چیزی بهت میگم دوباره اخمهات میره تو هم .

مثل بچه کوچولو ها روش رو برگردند و رفت کنار پنجره . داشتم فکر میکردم که توی این موقعیت سکوت بهترین چیز برای آرامش من هست که صدای زنگ موبایلم بلند شد .میخواستم جواب ندم اما نگاه شاکی هستی رو که دیدم منصرف شدم
-الو
-چه عجب ...
-سلام شیوا
-سلام و مرض چرا هرچی از صبح زنگ میزنم بر نمیداری .
- شارژ نداشتم ...تو کجایی ؟ شرکت نیستی .
خندید و گفت : نه چند روز مرخصی گرفتم ...از نیما شنیدم تو هم نرفتی
هستی جلوم امد و با دست به ساعتش اشاره کرد .
-شیوا جان من بعدا بهت زنگ میزنم .الان باید برم
-باشه .تا شب زنگ بزن یه خبرایی دارم .بشنوی ذوق میکنی .
به این حرفش پوزخند زدم .
-باشه زنگ میزنم .
گوشیم رو پرت کردم روی میز
هستی گفت : مستانه دیرم شد .عجب غلطی کردم با تو امدم ها .

باقیمانده وسایلم رو تو کیفم ریختم و از اتاقم امدم بیرون .هستی هم که مثل این جوجه ها دنبالم میومد .
امیر و نیما رو در حال دست دادن و خداحافظی باهم دیدم .نیما رو به من کرد و گفت : مستانه خانوم با اجازتون .بعدا میبینمتون .
این بر عکس زنش اصلا فضول نبود که بپرسه اون برگه رو برای چی میخوای ....
گفتم : به سلامت .
از هستی هم خداحافظی کرد ورفت .نگاهم به در بود که امیر گفت : میتونم وقتتون رو برای چند دقیقه بگیرم .
باید حد س میزدم که نیما رو برای چی فرستاد بره ...

نه من با لولو ها کار ندا رم .

بطرفش برگشتم اما باز نگاهش نکردم .جواب دادم : ما باید بریم شما هم اگه اون برگه ها رو آماده نکردید مسله ای نیست .به هر صورت استاد کار نیمه کاره رو قبول نمیکنه .
-من اون برگه رو ۳ ماه دیگه بهتون میدم .زیرش هم امضا میکنم که تمام مدت رو با ما همکاری داشتید .
پوزخندی زدم و گفتم : پارتی بازی ....بهتون نمیاد آقای مهندس .
و نگاهش کردم .چشمهاش رو ریز کرده بود و نگاه میکرد .مطمئنم اون لحظه بدش نمیومد دوباره به صورتم سیلی بزنه و بگه اون یکی سیلی هم حقت بود ضعیفه...
نگاهم رو ازش گرفتم و به هستی گفتم بریم .
سریع از شرکت زدم بیرون .
هستی:مستانه مگه کسی دنبالت گذاشته .صبر کن من با این پوتینها نمیتونم تند بیا م.
به حرفش گوش ندادم .خوشبختانه برای آسانسور هم معطل نشدیم .
نگاه مشکوک هستی رو روی خودم احساس کردم .با تشر به طرفش برگشتم و گفتم : چرا اینجوری نگاه میکنی .
-تو چرا اینطوری میکنی ...دیوونه .
راست میگفت دیوونه بودم .دیوونه عاشق .از این واقعیت که نمیتونستم فرار کنم

نگاهم به نگهبان شرکت که جلوی در وایساده بود افتاد .دیدم این آخرین باره که می بینمش رفتم جلو و گفتم خداحافظ
تعجب کرد. حق داشت من هیچ وقت باهاش سلام و خداحافظی نمیکردم .
سری تکون داد و گفت : همه رفتن .کسی دیگه تو شرکت نیست .
-همه رفتن ...
میخواستم بگم که فقط اون غول بی شاخ اما دومدارش بالا س که هستی صداش در اومد
-من رفتم بخدا دیرم شد

دوباره خداحافظی کردم و با هستی زدم بیرون .

چند دقیقه ای بود که سوار تاکسی شده بودیم .سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمهام رو بستم .
هستی گفت :مستانه گوشیت رو بده من به زهره بگم صبر کنن تا من برسم .
بدون اینکه چشمهام رو باز کنم گفتم .
-تو کیفمه .خودت بردار .
کیفم رو از رو پام برداشت
-اینجا نیست .
-درست بگرد خودم گذاشتم ....
یادم افتاد آخرین بار روی میز کارم گذاشتم و حواسم نبوده برش دارم .آهم در اومد .
رو به راننده گفتم : آقا همینجا نگه دارید لطفا
هستی با تعجب گفت : هنوز خیلی مونده که .
-گوشیم رو تو شرکت جا گذاشتم .باید بریم بر داریم
-حرفش هم نزن همینطوری هم کلی دیرم شده
- باید برگردیم .
-من نمیام .
-به جهنم .خودم میرم .تو هم از سینما یه راست بیا خونه .
-چشم مامان دومی
محلش ندادم و کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم .
تو دلم هرچی فحش بالای هجده سال بود به امیر دادم .اینطوری یه خورده عقده ام خالی شد

راه اومده رو پیاده رفتم .میخواستم چشمم به امیر نیوفته .خیال داشتم به نگهبان شرکت بگم که در رو باز کنه تا من گوشیم رو بردارم .نهایت هم این بود که اول به امیر زنگ میزد و اجازه میگرفت .
به ساعتم نگاه کردم یه بیست دقیقه ای بود که جلوی ساختمان شرکت رسیده بودم .اما تصمیم گرفتم یک ربع بعد برم داخل .بنابراین راهم رو ادامه دادم و بی هدف قدم زدم .
دیگه سرما اذیتم میکرد راه رفته رو برگشتم .دیگه مطمئن بودم امیر هم رفته .
در اصلی رو باز کردم .اما نگهبان پشت میزش نبود .چند بار صداش کردم اما صدایی نشنیدم .به سمت دستشویی که انجا بود رفتم .اما درش باز بود .به ساعتی که بالای میز بود نگاه کردم .این موقع دیگه باید خونه میرسیدم .معطل نکردم و از پله ها بالا رفتم .فکر کردم شاید مثل همیشه نگهبان همه طبقات رو از بالا چک میکنه تا به پایین برسه .به هر طبقه که میرسیدم صدای نگهبان میکردم .بالاخره به طبقه پنجم رسیدم .نفس نفس میزدم .از پنج طبقه بالا اومدن خیلی هنر بود که من کرده بودم .
یه نفس بلند کشیدم و خواستم این نگهبان وظیفه شناس رو صدا بزنم که دیدم لای در شرکت بازه

اه ،پس امیر هنوز نرفته .

خواستم کمی معطل کنم بلکه بیاد بیرون اما از اینکه توی اون راپله ها وایسم ترسیدم .به هر صورت امیر قابل تحمل تر بود .
با اعتماد به نفس در رو باز کردم ....توی سالن نبود .

چه بهتر یواشکی میرم گوشیم رو بر میدارم .اینطوری نگاهم به قیافه نهضش نمیوفته .

بدون اینکه در رو ببندم پاورچین پاورچین مثل این دزدها رفتم طرف اتاقم .سریع خودم رو به اتاقم
رسونم و به دیوار تکیه دادم .تا اینجاش که گل کاشته بودم .
چشمم که به گوشی خورد نیشم باز شد .زودی به طرفش رفتم و گذاشتم تو جیبم .
سرک کشیدم .خبری نبود .اول یه نفس گرفتم .مثل همونها که میخوان برن زیر آب .
آماده شدم که از اتاقم بزنم بیرون واز اونطرف هم د برو که رفتی .
هنوز حرکتی نکرده بودم که صدای بلند و عصبی مردی رو شنیدم که گفت :
چه غلطی کردی احمق ؟تو فقط قرار بود اون نقشه های لعنتی رو سربه نیست کنی .
-من نمخواستم اینطوری بشه . فکر کردم کسی نیست .داشتم نقشه ها رو میکشیدم بیرون که صدای پاش رو شنیدم من هم مجبور شدم برم پشت در .ولی وقتی رفت بالا سر نقشه ها حضور من رو حس کرد من هم مجبور شدم قبل از اینکه برگرده محکم طوری به گردنش بزنم که بیهوش بشه
-احمق اگه بلایی سرش اومده باشه چی ؟
-نه قربان, من به کارم واردم یه بیهوشی موقته،نهایت نیم ساعت دیگه بهوش میاد .

خدای من چی میشنیدم ....

صداها برام آشنا بود اما تمرکز نداشتم .به تنها چیزی که فکر میکردم امیر بود ...

نکنه بلایی سر امیر اومده باشه ..خدایا کمک کن .خدایا به امیرم کمک کن ....

با هزار ترس سرم رو از لای در بیرون آوردم .در اتاق امیر باز بود و کاملا مشخص بود صدای اون
دو تا مرد از انجا میاد .به تنها چیزی که فکر کردم این بود که خودم رو به در خروجی برسونم و به سرعت خودم رو به پایین برسونم تا به نگهبان و ۱۱۰ خبر بدم .

هنوز میلرزیدم .اما باید میرفتم .قبل از این که اونها متوجه حضور من بشن

آهسته به طرف در رفتم .دیگه چیزی نمونده بود تا از در خارج بشم اما اون موبایل لعنتی به صدا
در اومد که باعث شد من هم از صداش بترسم و یه جیغ بکشم .

گند زدم....


اما خودم رو نباختم .تمام نیرویم رو توی پاهام جمع کردم و بدون این که به عقب برگردم دویدم .
صدای همون مرد اولی رو شنیدم که گفت : بگیرش نزار در بره .

انگار به پاهام وزنه وصل شده بود . هر چی سعی میکردم بی فایده بود و سرعتم شدت نمیگرفت .هنوز به راپله ها نرسیده بودم که با کشیدن مانتوم به شدت به عقب کشیده شدم واز پشت نقش زمین شدم.....

 

 

 

از اینکه بی هوا و محکم به زمین افتاده بودم یه لحظه شوکه شدم .صدای اون مرد اولی گفت : بیارش تو .
مردی که بالای سرم بود زیر بازویم رو گرفت و به شدت بلندم کرد .هنوز چهره اون رو ندیده بودم .اما همین که سرم رو بلند کردم و چهره اش رو دیدم سنکوب کردم .
نگهبان شرکت !!
با صدای لرزون گفتم : باورم نمیشه
توجهی نکرد و من رو به سمت جلو هول داد.نزدیک بود به زمین بخورم که اون مردی که جلوم بود مانع شد .
-آرومتر حسن .مگه نمیبینی چقدر ظریف و شکننده اس.
گیج شده بودم باورم نمیشود ...اینجا چه خبر بود ؟
با سر در گمی گفتم : اینجا چه خبره مهندس وحدت .
یه لبخند کریح زد و گفت : امروز نبودی دلم برات تنگ شده بود
تازه متوجه موقعیتم شدم .بازم رو به شدت از دستش بیرون کشیدم .بلند قهقهه زد و گفت :برو تو .
داد زدم : اینجا چه خبره .
یه نگاه به حسن کرد و گفت : برو طنابی چیزی بیار دست و پای اینها رو ببندیم ,حیف نون .
بعد با عصبانیت رو به من گفت : برو تو .
دیگه پاهام جون نداشت آهسته داخل شدم .نگاهم به اتاق امیر رفت .در اتاقش باز بود گفتم : چه بلای سرش آوردید .
با دستش هولم داد و گفت : بشین همینجا صدات هم در نیاد .
روی صندلی نشستم .نگاه از اتاق امیر بر نمیداشتم .فقط دعا میکردم همونطور که حسن تو حرفهاش گفته بود صدمه جدی ندیده باشه .
حسن طناب به دست وارد شد .مهندس وحدت گفت : اول برو دست و پای اون رو ببند تا بهوش نیومده .
بعد گوشی موبایلش رو در آورد و شماره ای رو گرفت .وقتی دید نگاهش میکنم به حالت زشت لبخند زد .به حالت اکراه رویم رو برگردوندم .اومد جلو تا حرفی بزنه اما ارتباطش با اون طرف که تلفن زده بود وصل شد .
-الو رویا ...نه بابا .این حسن گند زد به همه چی رفت .قضیه لو رفت ...بعدا میگم فقط ببین میتونی یه جایی رو جور کنی ....این رادمنش و دختره صداقت رو باید با خودمون ببریم ...گفتم بعدا میگم ....فقط زود ...فعلا.
گوشیش رو کلافه گذاشت تو جیبش و داد زد : حسن چه غلطی میکنی
حسن اومد و گفت : بستمش آقا .
-دست این دختره رو هم ببند .
حسن اومد طرفم داد زدم : به من دست نزن کثافت .
مهندس وحدت داد زد : ادا در نیار ...به اندازه کافی اعصابم خرد هست ....تو هم بر و بر من رو نگاه نکن بندش .
اول تقلا کردم . با یه دستش محکم دستهام رو از جلو گرفت و طناب رو به دورش بست .از درون میلرزیدم اما سعی میکردم نشون ندم که ترسیدم .لبهام رو محکم گاز گرفته بودم تا اشکم در نیاد .
داشتم فکر میکردم که چرا اینطوری شد که صدای فریاد امیر رو شنیدم .انگار امیدی گرفته باشم داد زدم :امیر ...
مهندس وحدت داد زد :برو دهن اون رو با یه دستمال ببند .
بعد به طرف من اومد و گفت : فقط یکبار دیگه صدات در بیاد با من طرفی .
بعد هم به اتاق امیر رفت .
اشکم همینطوری پایین میومد .با دست بسته ام اشکم رو پاک کردم .نباید گریه میکردم .یه نفس بلند کشیدم .از این که فهمیدم امیر حالش خوبه خدا رو شکر کردم .
صدای داد و فریاد امیر و مهندس وحدت میومد .اما لحظه ای بعد صدای امیر قطع شد و صداهای نامفهومی میومد .معلوم بود که دهنش رو با یه چیزی بستن.
همینطور فین فین میکردم که چشمم به تلفن افتاد .میخواستم بلند بشم که مهندس وحدت و حسن اومدن بیرون و در اتاق رو بستن .
مهندس وحدت داد زد: ببین چه گندی زدی ؟
- من که گفتم جریان چی شد
-آخه احمق یک ساعت دیگه صبر میکردی بعد اون غلط رو میکردی .
-آخه من از این خانوم وقتی که داشت میرفت پرسیدم همه رفتن اون هم گفت همه رفتن
-حسن خفه شو .من نمیدونم چرا به تو کله خر اطمینان کردم .به فرض هم که این گفته باشه تو نباید اول چک میکردی
-چک کردم آقا .کسی نبود .نمیدونم چطوری سر و کله اش پیدا شد .
-خفه شو .
بعد اومد طرف من و گفت : از بس تو شرکت اخمات تو هم بود که میگفتم این خودش یه پا امام زاده است .نگو با مهندس سر و سری داری.نه خوشم اومد مهندس هم خیلی خوش
سلیقه اس.
-خفه شو .فکردی همه مثل خودت اشغالن .
-زبونت خیلی درازه ....اما کوتاهش میکنم .
بعد رو به حسن گفت : برو پایین ببین کسی نیاد .
-کسی نمیاد آقا درها رو وقتی که رفتم طناب بیارم قفل کردم .
یه چشم قره بهش رفت و گفت : پس برو پایین یه سر و گوشی آب بده ببین چیزی مشکوک نباشه .
خواست حرفی بزنه که وحدت داد زد : گمشو برو .
دوباره اون خنده کریح ...سرش رو آهسته به گوشم نزدیک کرد و گفت : حالا کارت ندارم ...اما از خجالت در میام
-خفه شو آشغال.
قهقهه ای زد و رفت روبروی من نشست و با وقاحت سر تا پای من رو نگاه کرد .

سرم رو پایین انداختم .نگاهش طوری بود که انگار من هیچ لباسی نپوشیدم .دیگه برام مهم نبود که اشکهام رو ببینه . راستش میترسیدم .خیلی میترسیدم .
یه پنج دقیقه ای زل زده بود به من که موبایلش زنگ خورد .
-الو رویا ....خیل خب با حسن بیا بالا .

از روی صندلی بلند شد و از در بیرون رفت .با آستینم اشکهام رو پاک کردم .یه دفعه گوشیم زنگ خورد .سریع دستم رو از روی مانتوم روی گوشی گذاشتم و سعی کردم هر طور که شده دستم رو داخل مانتوم ببرم و گوشی رو بردارم . موفق شدم .تماس از خونه بود. دستم میلرزید با همون دست بسته و لرزون سعی کردم دگمه رو فشار بدم که وحدت اومد تو .
همونطور خشکم زد .سریع به طرفم اومد و گوشی رو از دستم گرفت و پرت کرد رو زمین .بعد هم به طرف من برگشت و گفت : به تو خوبی نیومده .
طناب دستم رو باز کرد و به شدت دستهام رو پشت برد .طناب رو به دستم بست حتی اون طناب رو تا بالای انگشتهام آورد و محکم بست .
جلوی پام نشست و گفت : حالا دیگه نمیتونی هیچ غلطی بکنی .
بعد اون دستهای کثیفش رو روی پام گذشت و به حرکت در آورد .با پام هلش دادم و داد زدم :کثافات به من دست نزن .
صدای نامفهوم امیر از تو اتاقش میومد .وحدت عصبانی بلند شد و به مانتوم چنگ زد و من رو بلند کرد .همونطور باهاش کشیده میشدم به شدت من رو توی اتاقم هل داد .
به طرفم اومد پاهام رو هم با طنابی که دستش بود بست .بعد به سمتم خم شد و چونه من رو محکم گرفت و بالا نگه داشت.
- حالا دلم میخواد بدونم چه کار میخوای بکنی
صورتش رو به صورت نزدیک کرد .میخواستم صورتم رو عقب بکشم اما محکم گرفته بود .اشکهام همینطور پایین میومد انقدر گریه ام شدت گرفته بود که نمیتونستم حرفی بزنم .

خوشبختانه صدای زنی که از بیرون اتاق میومد با عث شد دست از کار پلیدش بکش .محکم من رو به عقب هل داد که سرم به شدت به سرامیک زمین برخورد کرد .
از دردی که توی سرم پیچید شدت گریه ام بیشتر شد .هنوز داشتم گریه میکردم که کسی داخل شد و یه دستمال جلوی دهن و بینیم گذاشت وبعد از چند ثانیه دیگه چیزی نفهمیدم .

چشمهام رو آهسته باز کردم .با سر در گمی چشمهام رو به اطراف دوختم .نور زرد ضعیفی اونجا رو روشن کرده بود .میخواستم بلند شم اما قادر به حرکت نبودم .دست و پام بسته بود و من از طرف صورت روی زمین بودم .صدای نامفهومی با عث شد سرم رو بلند کنم .امیر بالای سرم با دستهای بسته که از پشت به ستون بسته شده بود به من نگاه میکرد . یه دستمال سیاه هم به دور دهنشو روی بینی اش بسته شده بود .با دیدنش اشکم در اومد .از اینکه میدیدم سالمه و اونجا کنارم هست خوشحال شدم .اما با همون حالت گریه گفتم : همش ...تقصیر... توئه .....
چشمهاش رو روی هم گذاشت بعد سرش رو به ستون پشت سرش تکیه داد .دماغم رو بالا کشیدم و دوباره سرم رو روی زمین گذاشتم و همونطور بی صدا اشک ریختم .گهگاهی صدای فین فینم سکوت اونجا رو میشکست .
چند دقیقه بعد در باز شد سرم رو بلند کردم .حسن بود .یه نگاه به هر دوی ما کرد .میخواست در رو ببنده که گفتم : میشه من رو بلند کنی بشینم .بدنم درد گرفته .
کمی مکث کرد بعد به طرفم امد و با یه حرکت بازم رو گرفت و بلندم کرد .به حالت دو زانو نشستم . وقتی در رو بست سرم رو بالا آوردم و به اطراف نگاه کردم .حالت یه انباری بود مثل زیر شیروونی.به سمت چپم که امیر بود نگاه کردم .لبهام رو جمع کردم و گفتم : حالا چی میشه ؟


هیچ حرکتی نکرد فقط همون طوری نگاهم کرد .با عصبانیت گفتم : زبون نداری خب یه حرفی بزن .
با چشمهاش به دستمال روی دهنش اشاره کرد .
واقعا خل بودم .خب معلومه با دستمالی که دور دهنش بستن نمیتونست حرف بزنه . گفتم : میخوای دستمال رو از رو دهنت بردارم .
چشمهاش خندید و به دست بسته من اشاره کرد .
واقعا که محشر بودم .یه نفس مثل آه دادم بیرون و سرم رو پایین انداختم .با صداهایی که امیر از خودش در میاورد به طرفش نگاه کردم .با حالت چشمهاش به دستم و دهنش اشاره میکرد .
گفتم : آخه چه جوری باز کنم .
چشمهاش رو باز و بسته کرد یعنی میتونی .
با اینکه بلند شدنم تو اون شرایط کار حضرت فیل بود اما با تکیه دادن سرم به ستون بلند شدم .به صورت پرش جلوش وایسادم و گفتم سعیم رو میکنم .
سرش رو تکون داد.چرخیدم و پشتم رو بهش کردم .خدا رو شکر دسته بسته ام روی باسنم بود جلوی منظره رو گرفته بود .
به عقب نگاه کردم گفتم : صاف بشین سعی میکنم یه جوری اون دسمال رو بدم پایین اون پاهات رو هم باز کن .
آخه پاهاش بسته نبود .
پاهاش رو باز کرد و من خیلی با احتیاط با اون پاهای بسته ام عقب رفتم . دوباره به عقب نگاه کردم و دستم رو جلوی دهنش تنظیم کردم .
چند باری سعی کردم اما نمیتونستم .اون نامرد طناب رو تا نوک انگشتهام بسته بود .دوباره یه نفس کشیدم و دستم رو به عقب بردم .صداش در اومد .برگشتم عقب دیدم یه چشمش رو بسته .دستم رفته بود تو چشمش .
با حالت کلافه گفتم : من اینطوری نمیتونم .
بعد هم بحالت پرش رفتم کنار دستش نشستم .من توی شنا خوب قورباغه میرفتم اما اصلا به این واقعیت نرسیده بودم که پرش قورباغه ام هم عالیه
دوباره صداش در اومد .گفتم : دیدی که نتونستم .
با چشمهاش به دهنم اشاره کرد .
-نمی فهمم چی میگی .
دوباره به دهنم اشاره کرد
متعجب گفتم : با دهنم باز کنم
چشمهاش رو باز و بسته کرد .
گفتم : من رو دست انداختی .
سرش رو به حالت نه بالا برد
گفتم : من نمیتونم .
بعد هم به جلو نگاه کردم .وقتی صدایی ازش نشنیدم دوباره به طرفش نگاه کردم .با یه حالتی نگاهم میکرد .حقم داشت من که هروقت اون رو میدیدم یه دستمال روی دماغ و دهنش هست نفسم میگرفت چه برش به اون .
گفتم :به اون نگهبانه میگم بیاد
داد زدم : میشه یه لحظه بیاین تو
اما کسی جوابی نداد .دوباره صدا کردم اما باز هم سکوت بود .رو به امیر گفتم : فکر کنم نیست .
نگاه از من گرفت و به جلو نگاه کرد .چاره ای نبود .از این که خودم هم هم صحبت نداشتم کلافه شده بودم .خودم رو به طرفش چرخوندم و گفتم :
روتو اینطرف کن .سعی میکنم با دندونام اون دستمال رو بکشم پایین .
به طرفم چرخید .یه پوفی کردم و سرم رو جلو بردم .حالا تو اون موقعیت قلب ما هم برای خودش جشن گرفته بود .نفسم رو حبس کردم و سرم رو جلو بردم اما کنترلم رو از دست دادم و افتادم روش .
این دیگه آخر شاهکا رم بود .با اون حالتم سعی کردم بلند شم اما انگاری داشتم خودم رو بهش میمالیدم .پاهاش رو جمع کرد و کمک کرد من بلند شم .
به هر صورت دوباره به حالت اولم برگشتم عصبانی گفتم : به جای بدن سازی بهتر بود یه نرمشی بری که بتونی دستت رو از پشتت بیاری جلو .
چشمهاش خندید .گفتم : خنده داشت
سرش رو به ستون پشت سرش زد .یعنی حتی با وجود این ستون قادر نبودم این کار رو بکنم .
با ز هم به این واقعیت پی بردم که من زبان کر و لالی هم بلدم .
با حالت قهر روم رو برگردوندم .دوباره صداش در اومد .
-دیگه چیه
اشاره کرد جلوش بنشینم .
-نمیشه باز میوفتم ....
حرفم رو ادامه ندادم .دوباره چشمهاش رو باز و بسته کرد و به جلوش اشاره کرد .کلافه بلند شدم و گفتم این آخرین باره .
سرش رو کج کرد .
دوباره رفتم جلوش .پاهاش رو باز کرد و اشاره کرد که بنشینم .دوزانو نشستم .اشاره کرد برم جلوتر .یه کم جلوتر رفتم .نفس بلندی کشیدم و به طرف صورتش رفتم .سعی کردم نگاهم به چشماش نیوفته .با دندونم طرف راست صورتش رو گرفتم و اون پارچه رو کشیدم پایین .خیلی سفت بسته بودن .به طرف چپش رفتم و همین کار رو کردم یکم تکون خورد اما هنوز روی بینی و دهنش بود. با صدایی که از خودش در آورد به چشمهاش نگاه کردم .
اشاره به دهنم کرد .فهمیدم که میگه از وسط پارچه رو پایین بکشم .نگاه به پارچه کردم .من که تا اینجا رفته بودم هر چی بادا باد .
آهسته به طرفش رفتم .حالا چشمهام درست روبروی چشمهاش بود .آهسته گفتم : میشه چشمهات رو بندی .
چشمهاش خندید و بعد بسته شد .اینطوری راحتتر بودم .
به طرف دماغش رفتم و با دندونم کشیدمش پایین .یه نفس عمیق کشید .دیدم چشمهاش رو باز نکرده فهمیدم هنوز منتظره از روی دهنش هم بردارم .به طرف پارچه رفتم و از گوشه لبش پایین کشیدم .صورتم به صورتش کشیده شد .پیش خودم گفتم خوب شد ریش نداره من از مردهای تیغ تیغی بدم میاد .
ایندفه به طرف لبش رفتم . تند تند نفس میکشد و نفسش به لبم میخورد . نفسم رو حبس کردم و با احتیاط پارچه رو به دندون گرفتم .اما وقتی پارچه رو پایین میکشیدم لبم رو لبش سر خورد و چشمهاش باز شد .چشمهام رو محکم بستم و به سرعت پارچه رو پایین کشیدم.حالا دیگه نفس من هم تند شده بود .
سرم پایین بود و به دگمه بلوزش ثابت شده بود .تو اون لحظه فقط میخواستم یه جوری ناپدید بشم .
چند ثانیه ای به سکوت گذشت اما در نهایت صدای اون سکوت رو شکست
-تو مگه نرفته بودی ؟
دوباره حق به جانب سوال میکرد
سرم رو بالا کردم و گفتم : رفته بودم اما به خاطر موبایلم که جا مونده بود مجبور شدم تنها بر گردم که اینجوری شد .
-آخه دختر تو چقدر سر به هوایی .
با عصبانیت گفتم : من هیچ هم سر به هوا نیستم .با اون کاری که کردی برای من اعصاب نذاشته بودی .... .
لبم رو گاز گرفتم .تازه یادم اومد چه سیلی از این خوردم .اخمهام رفت تو هم و سرم رو پایین انداختم .
آهسته گفت : دستم بشکنه ....وقتی اون حرف رو زدی یه لحظه کنترلم رو از دست دادم .ببخش خانومی
با تعجب سرم رو بالا آوردم
خانومی !!!!
لبخند زد و گفت : بخشیدی ؟
چشمم رو ریز کردم و گفتم : این دفعه سومه که طلب مغفرت میکنی .این آخری بخشیدنی نیست اما از اونجا که چوب خدا صدا نداره و شما چوبش رو خوردی باشه میبخشم .دست حسن آقا درد نکنه ....
لبخند زد و گفت : دلت میاد
-چرا که نه .مگه تو دلت اومد که اونجوری زدی
اخمهاش رفت تو هم : باز تو بخشیدی اما فراموش نکردی .
شونه هام رو انداختم بالا. خندید و سرش رو تکون داد .
سعی کردم بلند شم .زانوهام داشت داغون میشد .اما سخت بود .یه پاش رو آورد بالا و گفت : به پای من تکیه کن بعد بلند شو
همین کار رو کردم .دیگه جایی نمونده بود که ما خودمون رو به این آقا نمالیده باشیم .به حالت قورباغه ای رفتم طرف راستش نشستم .
فاصله ام خیلی کم بود .وقتی بهش نزدیک بودم احساس امنیت بیشتری میکردم .
گفتم : امیر ..به نظر تو چی میشه ؟
بعد به صورتش نگاه کردم
-نمیدونم .اصلا نمیفهمم چرا مهندس وحدت و حسن آقا این کار رو کردن .
بعد لبخند زد و گفت : یه چیزی رو میدونستی ...توی این مدت هیچ وقت من رو به اسم کوچیک صدا نکرده بودی .
-خب چون همیشه برای من همون مهندس رادمنش بودی
-حالا چی ...حالا برای تو چی هستم .
به چشمهاش نگاه کردم .من این نگاه رو میشناختم .
گفتم : امیر اون کیه ؟
با تعجب پرسید ؟اون ....
-همون دیگه ...
با صدای آهسته گفتم :همون دختره

با صدای بلند خندید و گفت : حسود کوچولو ..
لبهام رو جمع کردم و گفتم : من حسود نیستم الان هم برام مهم نیست که اون کیه .فقط به عنوان یه آشنا کنجکاو شدم .همین .
با همون حالت خنده گفت : همین .
رویم رو اونطرف کردم و گفتم همین .
یکدفعه در به شدت باز شد .نگاه من و امیر به اون سمت کشیده شد .وحدت با قدمهای بلند داخل شد و رو به حسن گفت : برو پایین هر وقت رویا اومد خبرم کن .
امیر داد زد : این مسخره بازیها چیه
وحدت با لبخند کج به ما نزدیک شد و گفت : به ,آقای مهندس رادمنش .اون دستمال رو کی از دهنت باز کرد .
و به من نگاه کرد .اخمهام رو تو هم کردم .امیر گفت : کار سختی نبود .از این به بعد باید به اون حسن یاد بدی شل نبنده تا خودش بیوفته .
وحدت به ما نزدیکتر شد امیر پرسید : نمیخوای این کار احمقانت رو توضیح بدی ؟
-با این که مجبور نیستم اما میگم ....درست دو سال پیش وقتی شرکت من داشت به جاهای خوب خوب میرسید سرو کله تو پیدا شد .یه جوجه مهندس که خبره ها رو دور خودش جمع کرده بود .اولش دست کم گرفتمت اما وقتی دیدم سرمایه گذارهای بزرگ کارهاشون رو دیگه به ما نمیدن و در عوض میدن به شرکت تازه تاسیس شما به خودم امدم . چک هام داشت برگشت میخورد و من انقدر سرمایه نداشتم که اونها رو پاس کنم .کم کم به این نتیجه رسیدم که یه جورایی تو شرکت تو استخدام بشم و سر از کارهات در بیارم و خب یه جورایی هم از خجالتت در بیام .آخه درست نبود تو جوجه مهندس با شرکت تازه تاسیست همه ما رو دور بزنی .
اگه یادت باشه چند تا از قرار های شرکت بهم خورد بدون اینکه خودت خبر داشته باشی .در عوض من انها رو برای خودم دست و پا کردم .دیگه قرار بود کارت نداشته باشم اما این خانوم کوچولو نذاشت.( به من اشاره کرد ) من از قبل به شرکت ...زنگ زده بودم و قرار ۳ ماه رو به جلو انداخته بودم اما این خانوم کوچولو خود شیرینی کرد و اون نقشه ها رو جور کرد .
خیلی هم هوای شرکت رو داشت مهندس .حتی حاضر نشد نقشه هایی رو که ازش خواسته بودم به من بده .....بگذریم ....قرار بود این بار ضربه آخر رو بزنم و نقشه ها ی برج شفق و هدایت رو بعلاوه ساختمان تجاری کسری رو سر به نیست کنم که حسن آقا کار خرابی کرد و حالا در خدمت شما هستیم .
امیر :خیلی پستی مهندس خیلی ...چقدر به این نگهبان دادی که اینطور گند زد به زندگیش
قهقهه ای زد و گفت : تو غصه اون رو نخور مهندس ...راستی اصلا تصورش رو نمیکردم این خانوم کوچولو با تو سر و سری داشته باشه .از اول هم معلوم بود بچه زرنگی هستی خوشم اومد
اما میترسم تنها تنها از گلوت پایین نره ....
امیر داد زد: خفه شو عوضی ،اون دهن کثیفت رو ببند
خودم رو به امیر چسبوندم و نگاهم رو از وحدت که با نگاه کثیفش سر تا پای من رو نظاره
میکرد ،گرفتم .
وحدت کمی نزدیک شد و گفت : فعلا گرفتارم بعدا در خدمت هستم خانوم کوچولو .

امیر با پاش لگدی به مچ پای وحدت زد که دادش به هوا رفت .خودش رو عقب کشید و با عصبانیت یک کشیده به صورت امیر زد و گفت : خدمت تو هم میرسم بچه.اما به موقعش .
بعد هم لنگ لنگون از در خارج شد .پیشونیم رو روی شونه امیر گذاشتم و با گریه گفتم : من میترسم امیر، میترسم ....اگه اون ...یه بلایی سرم بیاره... من خودم رو میکشم امیر ....
دهنم رو به بازوهای امیر فشار دادم وصدای هق هق گریه ام رو خفه کردم .
امیر سرش رو روی سرم گذاشت و گفت : نترس عزیزم هیچ غلطی نمیتونه بکنه .
اما من میترسیدم ....حتی از صدای امیر هم معلوم بود که به گفته خوش ایمان نداره

حالا دیگه گریه ا م قطع شده بود اما هنوز سر من روی شونه امیر بود و امیر هم همچنان سرش رو روی سر من گذاشته بود .هیچ کدوم حرفی نمی زدیم .فقط صدای نفسامون سکوت انجا رو میشکست .
کم کم سردم شده بود .یک ساعتی بود که اونجا بودیم و کسی سراغمون نیومده بود .دستم هم که از پشت بسته شده بود حسابی درد گرفته بود .سرم رو از روی از شونه امیر بلند کردم و گفتم : من سردمه امیر .
- خودت رو بیشتر به من بچسبون
-اونطوری که گرم نمیشم .
لبخند کمرنگی زد و گفت : پس بیا بغلم.اینطوری حتما گرم میشی .
-واقعا که ...این موقع شوخیت گرفته
-شوخی نکردم .مگه نشنیدی که اینطوری گرمای بدن به طرف مقابل سرایت میکنه و...
همون لحظه در باز شد .من و امیر این یکی رو دیگه باور نداشتیم ....

 

 

 

 

-سلام مهندس ...به به خانوم صداقت
امیر گفت : خانوم سرحدی تو هم .
-من چی مهندس ...
-تو دیگه چرا سرحدی ؟
-میتونی رویا صدام کنی ،مهندس .در جواب سوالات باید بگم که من خیلی وقته معشوقه مهندس وحدت هستم ..انتظار نداشتی که باهاش همکاری نکنم ...البته تو میتونستی همه چیز رو عوض کنی .اما زیادی چشم و گوش بسته بودی مهندس .
بعد به طرف من اومد و چونه من رو توی دستش گرفت .با نفرت صورتم رو پس کشیدم .خنده بلندی کرد و گفت : فکرش رو هم نمیکردی اینطوری همدیگر رو ببینم
انگشتش رو روی پوشونیم زد و گفت : تو رو هم را ه میندازم .بابت تو خوب پولی گیرم میاد .
امیر با صدای وحشتناکی داد زد : دهنت رو ببند .هرزه عوضی ...
رویا : چیه مهندس نکنه از این که نتونستی تو اول استفاده اش رو ببری پشیمونی
امیر : خفه شو ...
رویا سرش رو بالا داد و خندید .یکدفعه به روسری من چنگ زد و اون رو از سرم کشید که همزمان چند تار موی من هم کنده شد .
بعد هم گفت :مهندس تاحالا بی حجاب دیده بودیش .
با نفرت گفتم : اگه دستم باز بود حالت میکردم کثافت لجن
رویا خندید و گفت : میخوای بهت ثابت کنم که با دست باز هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی .
بعد هم بلند شد و رفت .هاج و واج به در چشم دوختم ....منظورش چی بود .
رو به امیر گفتم : چه کار میخواد بکنه ؟
نگاهش رو از نگاهم گرفت و به زمین دوخت .
در باز شد و رویا با یه صندلی اومد داخل .صندلی رو روبروی امیر گذاشت و به طرف من اومد .
دستش رو زیر بازو م گرفت و داد زد : بلند شو
بلند شدم .
-حالا برو طرف اون صندلی
-میخوای چکار کنی
-میخوام دستات رو باز کنم ...برو ...
پاهام جون نداشت .از اون موقعیت هم بیشتر میلرزیدم .هولم داد .نزدیک بود زمین بخورم که خودش بازو م رو گرفت و به طرف صندلی کشوند .روی صندلی نشستم .به پشتم رفت و به طنابهای دستم ور رفت .
نگاهم به امیر بود .اون هم از کارهای این سر در نمیاورد .وقتی دستم آزاد شد ناباورانه به رویا نگاه کردم .با دردی که کتفم داشت آهسته دستم رو جلو آوردم .
پوز خندی زد و رو به امیر گفت : نمایش جالبی برات دارم مهندس ...نمیذارم آرزو به دل بمونی .این حقت نیست که تن و بدن این خانوم خوشگله رو نبینی .اینطوری یادت میمونه که همیشه از فرصتها ی بدست اومده استفاده کنی .
- فقط دعا کن که یه روز گذرم به گذرت نیوفته .اونوقت خودم ج ر ت میدم .
با حالت دیوانه ای خندید و گفت : تو اگه اینکاره بودی همون موقع ها که برات ناز میومدم اینکار رو میکردی .
بعد به طرف من چرخید و با حالت وحشیانه ای سعی کرد مانتوم رو از سرم بکشه بیرون .با این که با دستهام مانعش میشدم اما اون موفق شد .انگار حالت جنون گرفته بود .به تی شرتم چنگ زد و تقلا کرد اون رو از تنم بیرون بیاره .از روی صندلی بلند شدم و با دستهام دستهاش رو گرفتم اما اون یه لقد به شکم زد که نفسم بند اومد و روی صندلی افتادم .امیر هم از اون طرف داد و بیداد میکرد .دستهام رو روی شکمم گذاشتم اما اون ول کن نبود .با یه حرکت تی شرتم رو در آورد و به گوشه ای پارت کرد .درد شکمم رو فراموش کردم و دستهام و جلوی سینه هام گرفتم .نگاهم به امیر افتاد .لبش رو گاز گرفته بود و به زمین نگاه میکرد .
رویا به طرف امیر رفت دستهاش رو روی بازو هایی امیر به حرکت در آورد و گفت : خجالت نکش نگاه کن ...کم کم عادی میشه .
امیر به صورت رویا نگاه کرد و یه تف به صورتش انداخت .
رویا پوزخندی زد و با آستینش صورتش رو پاک کرد .اومد به طرف من انگشتش رو به بند لباسم برد .دستهام رو بیشتر به دور خودم حلقه کردم .
صدای وحدت که معلوم بود از طبقه پایینه با عث شد دست از کارش بکشه
وحدت : رویا ،بیا پایین .
داد زد : نمیام .تو بیا بالا
نفسم بند امد ...
وحدت : بیا پایین رابط گفته بریم اونجا .
-اه ،لعنتی .
بند لباسم رو کشید و گفت : بر میگردم .
بعد هم ولش کرد .وقتی رفت همینطور که دستم جلوم بود روی زانوهام خم شدم و گریه سر دادم .صدای هق هقم توی فضا پیچیده شد .
اون کثافت با کارش تحقیرم کرده بود .چطور یه زن میتونست اینچنین پست باشه .همیشه فکر میکردم این چنین افراد فقط تو فیلمها هستن اما حالا به عینه دیده بودم .
خدایا چه بلایی سرم میخواد بیاد .... خدایا خودت یاریم کن ....
صدای امیر هق هق گریه هم رو شکست
-مستانه جان الان وقت گریه نیست...مستانه گوش کن ببین چی میگم .
سرم رو بلند کردم و گفتم : تو دیگه چی از جونم میخوای .
-مستانه الان وقت گریه کردن نیست .
-پس چه کار کنم .پاشم برات برقصم ..
با جدیت گفت : یه دقیقه گوش بده ببین چی میگم ...
آهسته گفت :الان دست تو بازه
-گفتم : که چی ؟
-مستانه به جای گریه کردن به من گوش بده .
دماغم رو بالا کشیدم .گفت : تا وقت هست سعی کن پاهات رو باز کنی .
گریه ام قطع شد .راست میگفت . وقتی دید همینطور نگاهش میکنم گفت : زود باش دختر
سریع صاف نشستم.اما نگاهم به بالاتنه ام افتاد .زود خم شدم وبا عصبانیت گفتم : روتو اونطرف کن .
روش رو اونطرف کرد و زیر لب گفت : حالا فکر کرده دفعه اوله که میبینمش
گفتم : چی گفتی .
-هیچی بابا ،زود باش
همونطور که خم بودم دستم رو به طنابهای دور پام بردم .گهگاهی سرم رو بلند میکردم و به امیر نگاه میکردم .هنوز نگاهش اون طرف بود .
الهی من فدات بشم که اینقدر چشم پاکی .
یه لحظه زیر چشمی نگاهم کرد
گفتم : روتو اونور کن
-من که هنوز نگاه نکردم
-نه تو رو خدا نگاه کن
-خیل خب بابا زود باش
جون به جونتون کنن همتون هیزید ...
طناب دور پام که باز شد با خوشحالی گفتم : بازش کردم
-سرش رو به طرف برگردند
-رو تو اونطرف کن
-ای بابا ...
رفتم طرف مانتوم و سریع پوشیدم ،بعد هم رفتم پشت ستون با چنگ و دندون طناب دور دست امیر رو باز کردم .دستهاش رو جلو برد و مچ دستش رو مالیدو بلند شد
گفتم : حالا چه جوری از در بریم بیرون .
-در رو قفل نکرد
-از کجا میدونی
-چون که وقتی در بسته شد صدای چرخیدن کلید توش نیومد ...
بعد هم آهسته رفت کنار در .بعد آهسته به من اشاره کرد .رفتم کنارش گفت : برو پشت در .
دستش رو گرفتم و گفتم من میترسم .
-ترس نداره که ...
دستم رو فشرد و گفت : آفرین دختر خوب
آب دهنم رو قورت دادم و رفتم پشت در .آهسته دستگیره در رو چرخند .قلبم داشت توی دهنم میومد .در رو آهسته باز کرد .کمی مکث کرد و با احتیاط رفت بیرون .
از پشت در امدم کنار .سریع به طرفم برگشت و گفت : کسی نیست .فقط خیلی آهسته از پله ها میریم پایین ...خب
سرم رو تکون دادم .
-پشتم بیا
-یه دقیقه صبر کن
به طرف روسریم رفتم و برداشتمش .بعد هم پشت امیر حرکت کردم .صدای تلویزیون از طبقه پایین میومد .امیر انگشتش رو روی بینی اش گذاشت و اشاره کرد آهسته پایین برم.بعد هم دستم رو گرفت .نگاهم با نگاهش تلاقی کرد .حتما انتظار داشت دستم رو بکشم .اما خبر نداشت چقدر به این دستها محتاج بودم .
جلوتر حرکت کرد.با هر پله که پایین میومدم یه صلوات میگفتم .وقتی به پایین پله ها رسیدیم .دستم رو ول کرد .اشاره کرد که از کنار دیوار به طرف دری که به نظر در اصلی بود برم.روبرومون یه سالن بزرگ بود که با وسایل قدیمی تزیین شده بود .یه چیزی مثل ویلای قدیمی .صدای تلوزیونی که روبرومون بود خیلی بلند بود اما کسی توی سالن نبود .
با علامتی که امیر داد به سمت در رفتم .امیر هم پشت سرم میومد ..هر لحظه بر میگشتم و به پشتم نگاه میکردم .وقتی میدیدم امیر کنارم هستش نیروی تازه و اعتماد به نفس میگرفتم .
وقتی در رو باز کردم و خارج شدیم باورم نمیشد .وقتی امیر هم از در خارج شد به خوشحالی به طرفش چرخیدم و بی اختیار به آغوشش رفتم .من رو محکم فشرد اما زود از خودش جدا کرد و خیلی آهسته گفت : بهتره تا سر و کله کسی پیدا نشده بریم .
بعد هم دستم رو گرفت و خودش جلو تر رفت . به اتومبیلی که مثل اتومبیل خودش بود اشاره کردو گفت : اون ماشین منه . رانندگی بلدی .
-بلدم .اما مگه سویچ داری.
همونطور که به طرف ماشین میرفتیم گفت : یک ماه پیش سویچم رو گم کردم . از اون به بعد اون یکی سویچش رو دادم زیر ماشین جاسازی کنن.
-حالا دیدی جنابعالی سر به هوایی .
به طرفم برگشت و با لبخند گفت : اون هم تقصیر تو بود
-من ؟! خودت حواست نبوده چرا تقصیر من میزاری.
-چون این چند وقته همه حواسم به تو بوده خانومی .
دلم هری ریخت پایین .دستم و فشار داد و گفت : حالا نمیخواد بری تو خیال ...الان وقتش نیست .
باز هم شد همون امیر همیشگی .دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : خودم بلدم بیام .
دوباره دستم و گرفت و گفت : الان هم وقت قهر کردن نیست ...بعدا میتونی ناز کنی من هم نازت رو بکشم
بعد هم من رو به دنبال خودش کشید .وقتی به ماشین رسیدیم روی زمین نشست و دستش رو زیر ماشین برد .بعد از کمی تقلا دستش رو بیرون آورد سویچ رو نشونم داد.با خوشحالی دستم رو بهم کوبیدم که دستش رو روی بینی اش گذاشت .هراسون به ساختمون نگاه کردم .
امیر گفت : من میرم در رو باز کنم تو هم بشین پشت فرمون .
در رو باز کرد و گفت : بشین
به راه شنی که به در باغ ختم میشد نگاه کردم و گفتم : من تنها میترسم .
-تنها نیستی .
به در باغ اشاره کرد و گفت : ببین در اونجاس.تا تو ماشین رو روشن کنی من در رو باز کردم ...باشه ...فقط زود باش عزیزم .
سوار ماشین شدم .امیر سویچ رو به دستم داد و خودش بطرف در رفت .
در رو بستم .یه بسم الله گفتم و ماشین رو روشن کردم .
دستم میلرزید .هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه .وقتی در کاملا باز شد با اشاره امیر دستم رو روی دنده گذاشتم .توی ماشین کاملا تاریک بود .سعی کردم چراغهای ماشین رو روشن کنم .اون ماشین هم اتوماتیک بود و من نمیتونستم شماره دنده رو ببینم .کورمال کورمال دستم رو حرکت دادم بلکه چراغی روشن شه .اما ناگهان صدای بوق ماشین بطورممتد روشن شد .
با وحشت دستم رو از روی فرمون برداشتم اما صدا قطع نمیشد .امیر به حالت دو بطرفم اومد و دستش رو تکون میداد .فکر کردم شاید منظورش اینکه ماشین رو خاموش کنم .هنوز دستم رو به سویچ نبرده بودم که در باز شد و حسن من رو به شدت از ماشین پایین کشید .

 

امیر خودش رو به اون رسوند و باهاش درگیر شد .من فقط با وحشت به اونها چشم دوخته بودم .امیر در حالیکه با اون درگیر بود داد زد : مستانه سوار شو برو .
کل بدنم میلرزید .به بی دست و پایی خودم لعنت فرستادم .از اول ها همه چیز رو من خراب کرده بودم ...لعنت به من ...
دوباره امیر داد زد : برو ...
سریع به طرف ماشین رفتم اما با صدای فریاد امیر از حرکت ایستادم و به عقب برگشتم .درخشش شی فلزی رو توی دستهای حسن دیدم .
هنوز هم باهم در گیر بودن اما امیر کمی بی حال تر بنظرم اومد .به زمین نگاه کردم .یه بیل کمی اونطرفتر روی زمین افتاده بود .بدون معطلی برداشتمش .
دستهای حسن رو دیدم که به شدت به طرف پهلوی امیر رفت و من همون موقع اون بیل رو به سر حسن کوبیدم .
فریادی از درد کشید و به طرفم برگشت .دوباره بیل رو بالا بردم و به شدت به صورتش فرود آوردم .ایندفه روی دوزانو به زمین افتاد .امیر هم بدون معطلی دو دستش رو که به هم گره کرده بود بالا برود و محکم به پشت گردنش زد که با عث شد بی حرکت به زمین بیوفته .
با وحشت رو به امیر گفتم : مرد ؟
لبخند کم جونی زد و گفت : نه یکی از همون ضربه هایی که به من زد تحویلش دادم .
دستش به پهلوش رفت .گفتم : امیر چی شده ؟
سرش رو تکون داد و به طرف ماشین رفت و گفت : سوار شو تو باید رانندگی کنی
-من نمیتونم امیر ...
-باید بتونی .
بوق ماشین رو قطع کردو چراغهای ماشین رو روشن کرد .
بلند گفت : سوار شو تا سر و کله کس دیگه پیدا نشده .
به طرف ماشین رفتم .امیر در ماشین عقب رو باز کرد و سوار شد .دنده رو عوض کردم و پام رو روی پدال گاز گذاشتم .وقتی از در باغ امدیم بیرون رو به امیر گفتم :
کدوم طرفی برم
آهسته گفت : فقط برو ،فرقی نمیکنه .
به سرعت طرف راست رفتم و از آینه به امیر نگاه کردم .صورتش معلوم نبود اما سرش رو به صندلی تکیه داده بود .گفتم: امیر طوری شدی .
آهسته گفت : نه ....فقط حواست به جلوت باشه ..من حالم خوبه
-من اینجا ها رو بلد نیستم .
-بلاخره به یه جایی میرسیم .
تا اونجایی که میتونستم سرعت گرفتم ..چند تا چراغ روشن از اون دور پدیدار شد. کم کم از اون محوته تاریک بیرون اومدیم.نگاهم به آینه افتاد .حالا میتونستم کم و بیش صورت امیر رو ببینم .چشمهاش رو جمع کرده بود و بسته بود .
فهمیدم اون نامرد زخمیش کرده .اشکم روی صورتم جاری شد .از صدای فین فینم چشمهاش رو باز کرد و گفت : سرما خوردی ؟
بلند در حالیکه گریه میکردم گفتم : همش تقصیر من دست و پا چلوفتیه ...
-چی میگی برای خودت
-تو زخمی شدی مگه نه
-بر فرض هم که اینطور باشه .تقصیر تو چیه ؟
-اگه من درست اون کار و انجام میدادم و اون بوق روشن نمیشد تو زخمی نشده بودی
-حالا که طوری نشده .به جای اینکه ....
سرفه با عث شد حرفش قطع بشه .دولا شده بود و من از آینه نمیتونستم ببینمش .یه دفعه چشمم به مردی که کنار خیابون راه میرفت افتاد بدون معطلی کنار کشیدم و ترمز زدم که با عث شد اون مرد با وحشت به سمت عقب برگرده
سریع از ماشین امدم بیرون و گفتم : تو رو خدا کمک کنید آقا
مرد نسبتا جوانی بود به طرفم اومد وهراسان گفت : چی شده خواهر .
با همون حالت گریه گفتم : من اینجاها رو بلد نیستم .ما دزدیده شده بودیم .اما در رفتیم اما امیر زخمی شده تو رو خدا کمکمون کنید
-امیر کیه ؟
اشکم رو پاک کردم و گفتم : تو ماشینه
به طرف ماشین رفت .گفتم : آقا تو رو خدا .باید به بیمارستان ببریمش
گفت: سوار شو
همون جا کنار امیر نشستم .اون هم سوار شد و ماشین رو به حرکت در آورد .
امیر آهسته گفت : ببین موبایل داره باید به ۱۱۰ خبر بدیم .
خود مرد ه گوشی رو به طرفم گرفت و گفت : بگیر
امیر گفت آقا اینجا کجاس .
یه جایی رو گفت که نمیتونستم تلفظ کنم .تلفن رو به طرف خود مرده گرفتم و گفتم شما به ۱۱۰ میگید اینجا کجاس .
گوشی رو گرفت و گفت : آدرس اونجا رو میدونید .
امیر گفت : فقط میدونم یه باغ همین اطراف بود که پلاکش ۶۴ بود .سر خیابونش هم یه چند تا دکل فشار قوی برق بود .
گفت : اینجا چند تا باغ بیشتر وجود نداره .فکر کنم بدونم کجا رو میگی .
شماره رو گرفت و مشغول صحبت شد .رو به امیر گفتم : حالت خوبه .
سرش رو تکون داد .اون مرده پرسید اسم شما رو میخوان .
گفتم : من مستانه صداقت هستم .ایشون هم امیر رادمنش .
همینها رو گفت .بعد هم به اونها گفت که ما رو به چه بیمارستانی میبره . این فرصت نره از دست

 

دستهای امیر روی دستهام لغزید گفت : سردمه ،خیلی سردمه
رو به راننده گفتم : اگه اون بخاری رو روشن کنید .
اشکهام رو با اون یکی دستم پاک کردم و گفتم : الان میرسیم خب ...
سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته بود .دستهاش رو فشردم .حرکتی نکرد .گفتم : امیر جان طاقت بیار باشه
یه لبخند خیلی کمرنگ زد .دیدم لبهاش تکون میخوره گوشم رو به لبهاش نزدیک کردم .اروم زمزمه کرد :

 

من و حالا نوازش کن ،که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست
من و حالا نوازش کن ،همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم
دستم رو روی لبهاش گذاشتم و با گریه گفتم: حرف نزن باشه .امیر تو رو خدا فقط حرف نزن
بعد داد زدم : آقا زود باش ....
دستام رو دور گردن امیر گذاشتم و سرم رو روی سینه ستبر ش گذاشتم .گفتم : امیر اگه تنهام بزاری هیچوقت نمی بخشمت .
سینه اش آهسته بالا پایین میرفت . گفتم : قول بده هیچوقت تنهام نذاری
همون موقع ماشین توقف کرد .سرم رو از روی سینه اش بلند کردم .چشمم به تابلوی که نوشته بود اورژانس افتاد .زود از ماشین پریدم بیرون وبه طرف اورژانس دویدم .تا در رو باز کردم فریاد زدم : تو رو خدا کمک کنید داره میمیره ...
بعد هم با دست به ماشین اشاره کردم
دو تا از پرستا ر هایی مرد یه تخت چرخدار رو به طرف ماشین بردن
من هم پشت سرشون دویدم.وقتی روی تخت گذاشتنش صورتش رو دیدم که به شدت رنگ پریده شده بود .همونطور به دنبالشون میرفتم با امیر حرف میزدم .اما چشمهاش بسته بود .
وقتی وارد یه در بزرگ شدن اجازه ندادن من وارد بشم .قبل از اینکه در بسته بشه فریاد زدم : امیر من منتظرتم .مرد و قولش ....
وقتی در بسته شد من هم روی زانو هام افتادم و با صدای بلند گریه سر دادم .
دستی رو روی شونه ام احساس کردم .سر بلند کردم .یه پرستار با یه لبخند مهربون بالای سرم بود .کمک کرد تا بلند بشم .روی صندلی نشستم گفت : به خدا توکل کن ..
-خب میشه
-فقط توکل کن .هر چی خیره همون میشه
نالیدم : خدایا خودت کمک کن .به بزرگیت قسمت میدم .یا حق ،یا رب العا لمین.من امیرم رو از تو میخوام .

 

نمیدونم چند ساعت گذشته بود .با صدای آشنایی دست از دعا کشیدم .چشمهام رو باز کردم و اشکم رو پاک کردم .
شیوا اشک آلودهمراه با نیما و پدر مادر امیر و پدر مادر من به طرفم میومد بلند شدم و خودم رو در آغوشش انداختم .همونطور که گریه میکردم گفتم : شیوا دیدی چی شد ....حالا من چکار کنم ...اگه امیر من رو تنها بزاره چه خاکی رو سرم بریزم ....
صدای گریه و هق هق همه بلند شده بود .مادرم هم آمد من رو در آغوش گرفت .گفتم : مامان ...چکار کنم
دستش رو روی پشتم به حرکت آورد و گفت : توکل کن
داد زدم : ...خدایا ...خودت به من رحم کن ...
همون لحظه در بزرگی که امیر رو برده بودن باز شد .همون پرستار قبلی با یه مرد مسن که روپوش سفید تنش بود امدن بیرون .
همه به سمت اونها رفتن و هر کس سوالی میکرد .فقط من همونجا وایسادم و چشم به دهن اون مرد دوختم .مرد ماسکش رو از روی صورتش برداشت و به من نگاه کرد . همه ساکت شدن .لبخند زد و سرش رو تکون داد .
فقط گفتم : خدایا شکرت
وبعد چشمهام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم .

 

صدای آب میومد .آهسته چشمهام رو باز کردم .نور کمی چشمهام رو اذیت کرد اما کم کم عادت کرد .به طرف صدا برگشتم .شیوا داشت دستش رو میشست .وقتی شیر آب رو بست و برگشت چشمش به من افتاد
-به به ،عروس خانوم .چه عجب میخواستی حالا حالا ها بیدار نشی .
لبخند زدم .
-نیشت رو ببند .خجالت هم نمیکشه .عروس هم عروسهای قدیم .یه حجب و حیایی داشتن .دیشب جلوی اون همه آدم میگفت من امیر و میخوام .من موندم تو خجالت نکشیدی .
تازه یاد امیر افتادم سریع روی تخت نیم خیز شدم و گفتم : از امیر چه خبر
-از رو که نمیری
-لوس نشو شیوا
خندید و گفت : اول سلام .دوم اینکه آقا سور و مور گنده رو تخت دراز کشن .
-حالش خوبه
-از تو بهتره .حد اقل دو ساعت بعد از عمل به هوش امد .اما تو از دیشب تا حالا که ظهره لنگات رو دادی هوا خجالت هم نمیکشی .
-میخوام ببینمش
-مگه کشکه .اول از همه که باید سرمت تموم بشه ،بعدش هم خانواده داماد باید بیان بله رو بگیرن بعد به شما اجازه ملاقات داری
در اتاق باز شد و مادرم به همراه آقام داخل شدن .با دیدنشون اشکم در اومد .مادرم سرم رو در آغوش گرفت و گفت : حالت خوبه عزیزم
شیوا جواب داد : خاله جون این از من هم بهتره .تو رو خدا یه نگاه به رنگ و روش بندازید
رو به مادرم گفتم شما از کجا متوجه شدید .
ا شکش رو پاک کرد و گفت : وقتی دیروز دیدم دیر کردید و تلفنت رو جواب نمیدی نگرانت شدم .وقتی هم هستی بدون تو اومد که دیگه دل تو دلم نبود .هستی گفت بخاطر موبایلت برگشتی شرکت .به شرکت زنگ زدم کسی گوشی رو بر نمیداشت .به خانوم رادمنش زنگ زدم .وقتی گفت امیر خونه نیست دلم آشوب شد .تا ساعت ۹ شب به هر جا بگی زنگ زدم و سراغت رو گرفتم آخر سر هم دوباره به خانوم رادمنش زنگ زدم .وقتی گفت امیر هنوز نیومده و موبایلش رو هم جواب نمیده دیگه دق کردم .تا ساعت ۱۱ صبر کردیم بعدش به آگاهی خبر دادیم ....نمیدونی چی کشیدم مادر ...همه بیمارستانها رو سر زدیم .تا آخر سر ساعت یک از آگاهی خبر دادن شما به این بیمارستان امدید ...و بعد هم که فهمیدیم اون شیر ناپاک خورده ها شما رو دزدیده بودن
آقام دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : خدا رو شکر که سالم هستید .
گفتم : از اونها خبری دارید
آقام گفت :مثل اینکه نگهبان شرکت رو تو همون باغ که شما آدرس داده بودید گرفتن .یه چیزهایی هم گفته اما هنوز اون یکی ها رو پیدا نکردن ...البته این خبر برای چند ساعت پیشه شاید هم به امید حق الان گیر افتاده باشن
مادرم گفت : انشاالله
با صدای یا الله روسریم رو جلو کشیدم .خانوم رادمنش همراه بی بی جون و آقای رادمنش و همچنین نیما و مادر شیوا داخل اومدن.
نیما سبد گل رو روی میز کنار دستم گذاشت .با همه سلام و احوال پرسی کردم .شیوا
بلا گرفته هم که همش چشم و ابرو میومد که حواس من رو پرت میکرد .آخر سر هم نفهمیدم اطرافیان چه گفتن .
با صدای بی بی جون نگاهم به سمت اون کشیده شد .انگشتری رو از داخل جعبه ایی در آورد و رو به مادرم و آقام گفت : درسته که اینجا جای مناسبی نیست اما اگه اجازه بفرمایین من این انگشتر رو به عنوان نشان دست مستانه جان کنم تا انشالله سر فرصت با خود امیر جان خدمت برسیم .
وای که اون موقع فهمیدم قند تو دل آب شدن یعنی چی .
آقام با لبخند گفت : شما صاحب اختیارید
بی بی جون دستم رو گرفت و انگشتر رو دست چپم کرد و گفت : انشالله که مبارکه
صدای کف زدن و کل شیوا که بی شباهت به بوقلمون نبود توی اتاق پیچیده شد .خانوم رادمنش صورتم و بوسید و گفت : عروسم همینیه که آرزوش رو داشتم .
من هم تو دلم گفتم ،دوماد هم همونی که من آرزوشو داشتم ...
بعد از چند دقیقه بجز مادرم همه رفتن بیرون .سرمم هم رو به اتمام بود وقتی مادرم رفت به پرستار خبر بده از فرصت استفاده کردم و به انگشترم نگاه کردم .در عین سادگی بسیار زیبا بود
شیوا به همراه مادرم اومد داخل .مادرم گفت : مستانه جان من با آقات میرم عصر با هستی میاییم .شیوا جان زحمت میکشه کنارت هست .
-باشه مادر جان برید
سرم رو بوسید و گفت : مواظب خودت باش
-چشم
وقتی مادرم رفت شیوا گفت : عجب مامانی داری ها به زور ردش کردم رفت
-حالا چرا ردش کردی ؟ا
-ببینم تو نمیخوای امیر رو ببینی
-وای شیوا دلم براش یه ذره شده

 

-یه وقت خجالت نکشی ها
-خجالت برای چی..
پرستار داخل شد وگفت :خب خانوم خوشگله سرم شما هم تموم شد .فکر کنم دیگه امروز مرخص بشی
بعد هم مشغول در آوردن سرم شد .وقتی کارش تموم شد شیوا جعبه شیرینی رو به طرف پرستار گرفت و گفت :بفرمایین .شیرینی عروسیه
یکی برداشت و گفت: به مبارکی انشالله ...
رو به من گفت : تا چند دقیقه میام برگه مرخصیت رو میارم
شیوا گفت : خانوم پرستار تا یه ربع دیگه وقت ملاقات تموم میشه حالا که این عروس خانوم ما حالش خوبه اجازه میدید بره دید ن داماد طبقه سوم .
- باشه اما تا نیم ساعت دیگه حتما اینجا باشید که برگه رو بگیرید
با خوشحالی بلند شدم و مانتویی که شیوا به دستش بود رو تن کردم .پرستار خندید و از در خارج شد .شیوا یه روسری از تو کیفش در آورد و گفت :یه ابی به صورت بزن زود بریم
هول هولکی صورتم رو شستم و با دستمال خشک کردم .روسری رو از دست شیوا گرفتم سر کردم .
به حالت دو با شیوا رفتیم بیرون و از پله ها رفتیم بالا تا طبقه سوم .شیوا نفس نفس زنان گفت :باباچقدر تو هو لی
-زود باش شیوا ...حالا کدوم اتاق هست .
دستش رو روی سینه اش گذاشت و گفت اتاق ۳۴۶ .
تند تند راه میرفتم و به شماره اتاقها نگاه میکردم .چشمم خورد به شماره ۳۴۶ که همون
لحظه نیما اومد بیرون .با دیدن ما لبخند به لب به طرفمون اومد وگفت : شما اینجا چکار میکنید


یه طور نگاهش کردم که یعنی مثلا ما اهل و عیال طرفیم ها .
شیوا گفت : همه رفتن
-آره همین الان رفتن .شما میخواین برید تو
شیوا گفت : آره
یه نگاه کار ساز کردم که گفت : من که نه ،مستانه میخواد بره تو .من و تو بریم یه نهار برای اینها بگریم .نهار بیمارستان که نهار نیست .
نیما لبخند زد و گفت : باشه بریم .
بعد رو به من گفت :فعلا با اجازه
بعد دست شیوا رو گرفت .
شیوا گفت : یه لحظه صبر کن
بعد دست تو جیبش کرد و طرف من اومد .پشت عکسی که دستش بود رو جلوی من گرفت و گفت : میدونی این عکس رو از تو کیف امیر کش رفتم
-عکس کی هست
عکس رو برگردند .با تعجب گفتم : این که عکس منه !
-آره .میدونی این عکس کی هستش
-نه .اصلا من این عکس رو نداشتم ....دست اون چکار میکرد
گفت :خنگ خدا این عکس عقد کنون منه .این عکس تو هم ,همونی که گفت ،خراب شد و پاکش کردم
-بده ببینم ....راست میگی .این همون لباسه
-مستانه هی پریشب غر میزدی چقدر معطل میکنه .نگو داشته رو تو تنظیم میکرده .بلا همون موقعی هم که تو خندیدی گرفته
لبخند زدم و به عکس خیره شدم .
شیوا :نیشت رو ببند .بی حیا
عکس رو ازش قاپیدم و رفتم طرف اتاق امیر .دوباره این قلب من به زندگیش نزدیک شده بود و بی تابی میکرد .یه نفس بلند کشیدم و در رو باز کردم .
امیر روی تخت دراز کشیده بود و چشمهاش بسته بود .بدون لباس بود و باند سفیدی دور شکم و کمرش بسته شده بود .آهسته داخل شدم و در رو بستم .یه خورده نگاش کردم و بهش نزدیک شدم .
چقدر دلم براش تنگ شده بود .دستم رو که از هیجان میلرزید جلو بردم و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زدم .چشمم به صورتش افتاد که ته ریش داشت .آهسته دستم رو روی صورتش کشیدم
نه ،من از مرد تیغدارم خوشم میامد .
نگاهم به سوی لبهاش رفت .دستم رو کمی به لبهاش نزدیک کردم .
ای ای ...مستانه به اندازه کافی شیطونی کردی ...
خواستم دستم رو بکشم که غافلگیر شدم و دستم رو گرفت .لبخند زد و گفت : سلام عروسکم
چشمهاش رو باز کرد .لبخند زدم و گفتم : سلام مرد قهرمانم
دستم رو به لبهاش نزدیک کرد و نوک انگشتم رو بوسید .خواستم دستم رو عقب بکشم که من رو به طرف خودش کشید .انتظار این حرکت رو نداشتم برای همین نیم تنه ام روی نیم تنه برهنه اش افتاد
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت : دوستت دارم
نگاهم رو از چشمانش گرفتم و آهسته زمزمه کردم :من هم دوستت دارم
صورتش رو بیشتر به صورتم نزدیک کرد .نفس گرمش به صورتم میخورد و من رو از خود بیخود میکرد .نگاهم به لبهاش بود که به اندازه چند سانتیمتر با لبهام فاصله نداشت .
نمیدونم چرا سعی نمیکردم خودم رو عقب بکشم .آهسته صورتش رو جلو آورد و بعد از یه مکث کوتاه لبهای گرمش رو روی لبهام قرار داد .
اولین بوسه عشق رو تجربه کردم و چقدر لذت بخش بود .....
یکدفه در باز شد من خودم رو به عقب کشیدم .شیوا با لبخند سرش رو از لای در آورد تو و گفت : ببخشید فقط میخواستم بپرسم چی برای ناهار میخورید .
تنها چیزی که توی دلم گفتم این بود :
ای تو روحت شیوا که نگذاشتی ما به کار و زندگیمون برسیم .

 

پایان




:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: